22 دی 1401 - رمان دونی

روز: 22 دی 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گرداب

رمان گرداب پارت 109

    نفسم رو بریده بریده بیرون دادم و سامیار گفت: -بذار یه لیوان اب برات بیارم..ببین چیکار کردی با خودت…   خواست ازم فاصله بگیره که چنگ زدم به بازوش و نگهش داشتم: -سامیار یه وقت اتفاقی نیوفته..   -چه اتفاقی؟..   سرم رو به چپ و راست تکون دادم: -نمی دونم..کسی طوریش نشده باشه..   -عزیزم همین دو

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 22

      دودل پرسیدم :   _نمیتونی از طریق دیگه سرکی توی عمارت بکشی و بفهمی اون تو چه خبره ؟؟   _نه نمیشه چون من دیگه برای اونا کار نمیکنم و دلیلی برای رفتن به اونجا ندارم تازه با امنیتی که اونجا داره عمرأ نمیزارن من داخل شم   راست میگفت اینقدر نگهبان و نیرو داشتن که عمرا

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت 15

    دستم رو بالا بردم و در حالی که زیرش بودم به سمت قفسه سینه‌ش بردم. حتی سعی نکرد حرکاتم رو پیش‌بینی کنه و گذاشت من نبض زدن قلبش رو زیر دستام حس کنم. – از نزدیک شدن بهم استرس گرفتی انقدر تند میزنه؟   مچم رو گرفت که پس بزنه. – که چی؟ اره دارم فکر میکنم قراره

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 158

        وویی جانم جمع شد! خوب میفهمم که مسخره میکند و روانم پاک به هم میریزد. میغرم:   -من غلط بکنم زنِ تو بشم! من به ریش جد و آبادم خندیدم که زن توئه لندهور بشم. لاتِ بو گندوی حیوون بازِ بی سرو پای خر با خودت چی فکر کردی پاشدی اومدی خونه ی ما؟!!   و

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 138

      ارسلان با آرامش عجیبی فقط لبخند زد. نگاه سنگین دخترک روی چهره اش بود اما دلش نمیخواست به هیچ چیزی جز حال خوبش و لذتی که از التماس کردن دانیار نصیبش شده بود، فکر کند!   _فکر کنم دیگه میتونی بری.   به متین اشاره داد رهایش کند و وقتی او عقب رفت دانیار جرات کرد قدمی

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 99

  اشکی برگشت سمتم اشکی:هوم بیشعوری نثارش کردم و ازش رو برگردوندم که گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت و رفت. خوشم میاد همه مون پیتزا سفارش دادیم. یاد اون روزی افتادم که با اشکی و ممد و عسل رفته بودیم خرید عروسی و بعد رفتیم فست فودی و بعد من و اشکی سر پیتزای آخر دعوامون شد و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 106

    نگاهش و با مکث ازم گرفت و گفت: _به خودم مربوطه     سکوت کرده به نیم رخش نگاه می‌کردم که از جاش بلند شد _آخر هفته مراسم داریم… میدونی که؟     صورتم توهم رفت و بغض تو گلوم چنگ زد سری به معنی اره تکون دادم که بدون حرف خواست بره اما از جام‌ بلند شدم

ادامه مطلب ...