دودل پرسیدم :
_نمیتونی از طریق دیگه سرکی توی عمارت بکشی و بفهمی اون تو چه خبره ؟؟
_نه نمیشه چون من دیگه برای اونا کار نمیکنم و دلیلی برای رفتن به اونجا ندارم تازه با امنیتی که اونجا داره عمرأ نمیزارن من داخل شم
راست میگفت اینقدر نگهبان و نیرو داشتن که عمرا میزاشتن کسی که خیلی وقته دیگه کاری با عمارت نداره داخل بشه
مغزم داشت میترکید
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری از آراد خبر دار شم
همین بیخبری داشت مخم رو از کار مینداخت
کلافه بلند شدم که نیره صدام زد :
_کجا میری ؟!
_سرم داره میترکه میرم تو حیاط یه هوایی بخورم
_باشه
نمیدونم چنددقیقه اس که دارم طول حیاط رو بالا پایین میکنم و فکرم درگیره ، درگیر این مشکلی که دچارش شده بودم
از هر طرف تحت فشار بودم و همین باعث شده بود نتونم درست حسابی فکر کنم و به همین خاطر گیج میزدم
پاهام دیگه درد میکرد و یاریم نمیکردن
دستی بهشون کشیدم و خم شدم و روی اولین پله توی حیاط نشستم
که دستی روی شونه ام نشست و صدای جدی نیره توی گوشم پیچید
_بیا داخل اینقدر خودت رو اذیت نکن
دستمو روی دستش گذاشته و نوازش وار کشیدم
_نمیتونم فکرش داره دیوونه ام میکنه
چندثانیه سکوت کرد یکدفعه رو به روم نشست و درحالیکه توی چشمام زُل میزد سوالی پرسید :
_گفتی نمیتونه حرف بزنه و فقط به یه نقطه زُل میزنه ؟؟
سری تکون دادم
_آره ، اصلا انگار توی این دنیا نیست
_پس باز برگرد سر کارت و این حرفا رو تمومش کن
_نفهمیدم گفتی چیکار کنم؟
برم پیش کسی که شباهت زیادی به آراد داره؟
خونسرد دست به سینه بهم زُل زد
_آره اون که نمیفهمه و درکی از اطرافش نداره پس چه فرقی به حال تو داره
راست میگفت ولی اون که جای من نبود
درسته که خیلی وقته از آراد جدا شدم ولی عشق قبلیم بود و نمیدونستم میتونم به آدم نزدیک باشم و خوددار باشم یا نه
تا خود صبح به حرفای نیره فکر کردم
و بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم تصمیمی که دنیام رو زیر و رو کرد
پس فردا صبح حاضر و آماده سر کارم برگشتم
چون نمیتونستم دست از پا دراز تر باز به اون روستایی که بودم برگردم و آینده گندم رو خراب کنم
تا زمانی که به اتاق تعویض لباس برسم بی اختیار دلم عین سیر و سرکه میجوشید و استرس داشتم
نمیدونستم چطوری میخوام باهاش رو در رو بشم و تموم مدت ازش پرستاری کنم بعد از اینکه روپوشم رو تنم کردم در کمد رو قفل کرده و به سمت اتاق رستگار راه افتادم
تقه ای به در اتاقش کوبیدم و وارد شدم نگاهش که روی روپوش تنم چرخید لبخندی گوشه لبش نشست و گفت :
_خوبه میبینم که تصمیمت رو گرفتی
_آره اومدم بهتون اطلاع بدم که قبول کردم مسؤلیتش رو به عهده بگیرم
_نگران نباش کارت آسونه چون اون برخلاف مریضای دیگه شلوغ بازی درنمیاره و همش آروم و ساکت به گوشه نشسته
با استرس نفس عمیقی کشیدم
_باشه ممنونم !!
بعد از اینکه برنامه غذایی مخصوص و لیست داروهاش رو از رستگار گرفتم با قلبی که تند تند به سینه ام میکوبید و طبل رسواییم رو به راه انداخته بود به سمت اتاقش راه افتادم
پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیده و با زمزمه کردن اسم خدا زیر لبم وارد شدم
طبق عادت همیشگی کنار پنجره نشسته و به بیرون خیره بود حالا باید از کجا شروع میکردم
دست و پاهام میلرزید
ولی خودم رو به اون راه زدم و شروع کردم بی ربط کلمات رو پشت سر هم چیدن
_سلام خوبی ؟؟
من پرستار جدیدم امیدوارم بتونیم با همدیگه کنار بیایم
برای اینکه خودم رو سرگرم کنم به سمت کمد داروهاش رفتم و شروع کردم به بالا پایین کردنشون
_وقت داروهای صبحِ که باید بخوری
با دستای لرزون داروهاش رو آماده کردم و با لیوانی آب پرتغال به سمتش رفتم
ولی اون هنوز همونطوری بی حرکت بود حالا باید چیکار میکردم و چطوری اینا رو به خوردش میدادم
به اجبار داروهای توی دستم رو همراه لیوان آب پرتغال روی میز کنارش گذاشتم و به سمتش رفتم و روش خم شدم
هُرم نفس هاش توی صورتم میخورد
و حالم رو داشت خراب میکرد زودی دسته های ویلچرش رو از جلو گرفتم و به سمت خودم کجش کردم
با اینکه درونم درست مثل دریای طوفانی پر تلاطم بود ولی به سختی سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم پس قرصا رو سمت دهنش بردم
_دهنت رو باز کن
بالاخره توجه اش سمتم جلب شد و نگاهم کرد
برای چندثانیه نگاهش رو توی صورتم چرخوند طرز نگاهش طوری بود که انگار هزار جور حرف ناگفته توشه
آب دهنم رو صدادار قورت دادم
با عجله نگاه ازش دزدیدم و زودی داروها رو جلوی دهنش گذاشتم که خداروشکر دهنش رو باز کرد
لیوان آب رو به خوردش دادم و از کنارش بلند شدم و با عجله خودم رو سرگرم وسایلش کردم
حس سنگینی نگاهش داشت آزارم میداد
و دست و پای خودم رو گم کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم و فقط گیج دور خودم میچرخیدم
بی طاقت به سمتش چرخیدم ولی با دیدنش که به بیرون خیره بود و بی روح اون سمت رو نگاه میکرد
انگار یکباره تموم انرژیمو از دست داده باشم پاهام لرزید و روی صندلی کنارم نشستم
یعنی حس سنگینی نگاهش رو اشتباه متوجه شدم هنوز قلبم داشت تند تند میتپید
کم کم داری دیوونه میشی نازی !!
الان هیچی نشده به این حال و روز افتادم وااای به حالی که بخوام هر دقیقه پیشش بمونم و هر روزم رو اینطوری بگذرونم
وقت ناهار غذاش رو گرفتم و بعد اینکه میز رو آماده کردم و غذا روش گذاشتم صداش زدم و گفتم :
_وقت غذاست
وای برای یه لحظه یادم رفته بود که اون هیچ کاری نمیتونه انجام بده نفس خسته ای بیرون فرستادم و به سمتش رفتم
دسته های ویلچرش رو گرفتم و به سمت میز بردمش و پشتش نشوندمش حالا نوبت سخت ترین کار بود یعنی اینکه مستقیم خودم بخوام بهش غذا بدم بخوره
قاشق رو پُر کرده و جلوی دهنش گرفتم
ولی اون بی روح به زمین خیره شده بود و حتی پلکم نمیزد
_باز کن دهنت رو
باز هیچ عکس العملی نشون نداد
قاشق رو پایین تر بردم و صداش زدم :
_هوووم باز کن دیگه
هر چی باهاش حرف زدم تا راضیش کنم بخوره نشد ، اینطوری بی روح و درست مثل آدمای کر و لال میدیدمش برام سخت بود
ولی تموم مدت سعی میکردم به خودم بقبولونم که این فقط یه شباهت ظاهریه و این آدم ، آرادی که من میشناختم نیست
اینطوری داشتم یه طورایی خودم رو گول میزدم تا کمتر اذیت بشم و فکر کنم این آدم غریبه ای بیش نیست
نمیدونم چش شده بود که هر کاری میکردم عکس العملی به حرفام نشون نمیداد طوری که دیگه کم کم داشت کلافه ام میکرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اههههههه بزار دیگهههههه
هفته ای یه پارتم سختته؟؟
نویسنده مرده گور به گور شده
جون ناموست پارت بزار چرا مارو اذیت میکنی گناه داریم بقدا😭
پارت بعدی رو بزار نصف جون شدیم
چرادیر به دیرپارت میزاری
خب پارت بزار دیگ ریدی ب اصابمون🤦♀️🚶♀️
بابا کشتیمون بالاخره اراد هست یا نیست؟؟
ریییییییده فقط
نویسنده شاید باورت نشه اما میتونی اسم بیمارو بپرسی از کادر اون خراب شده😐
شرمنده خواننده محترم، میتونی دقیقتر پارت قبل رو مطالعه کنی، «آخه مراقبت از کسی که حتی خودشم نمیشناسه و تمام طول روز فقط به بیرون خیره میشه»
«_یه آدم خَیر اینجا بستریش کرده
_خَیر ؟؟ یعنی از فامیلاشه ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد
_نه هیچ نسبتی باهاش نداره»
از دید کادر آسایشگاه یه کنار خیابون افتاده بی نام و نشان رو یه خیر اورده بستری کرده اینجا. پس سوال از کادر بیفایده است
پس این جدی اراده چرا هی موش میدونی بگو چش شده