وویی جانم جمع شد! خوب میفهمم که مسخره میکند و روانم پاک به هم میریزد. میغرم:
-من غلط بکنم زنِ تو بشم! من به ریش جد و آبادم خندیدم که زن توئه لندهور بشم. لاتِ بو گندوی حیوون بازِ بی سرو پای خر با خودت چی فکر کردی پاشدی اومدی خونه ی ما؟!!
و نفرت از تک تک جملاتم میبارد. منتظرم از کوره در برود و بار دیگر یک دعوای درست و حسابی بینمان راه بیفتد. فقط این خواستگاری به هم بخورد و تمام شود!
اما او فقط لبخندی میزند و سرش را نزدیکتر می آورد:
-بد بازی ای شروع کردی حوریه…بد کردی باهام! انقدر دیوونه م کردی که منو کشوندی اینجا. حالا میرسیم به بقیه ی بازی که نوبت منه! ببین چه بازی ای راه بندازم…ببین چی به روزت بیارم دخترِ حاج سجاد… حوریه!
سرم به دوران می افتد. قصد جانم را دارد به خدا!
صدای بابا می آید که میگوید:
-بفرما پسرم…خوش اومدی…
محترمانه و با آن لحن مخصوص خودش میگوید:
-رو چِشَم حاجی در خدمتیم..
و بازهم نگاه تهدیدوارش را به من میدهد و آرام میگوید:
-امشبه رو باهام راه بیا عروس خانوم. اومدم ازت بله رو بگیرم و تا نگیرم بیخیالت نمیشم.
از نفرت گوشه ی لب میپرد:
-تو خواب ببینی به توئه چندش بله بدم.
میخندد و با لذت و آرام میگوید:
-گرفتار شدی، خلاصی ام نداری. جات آخر پیش خودمه حوریه. وا بده…مثلِ یه عاشقِ چشم انتظار رفتار کن که عشقش بالاخره اومد خواستگاریش…همونقدر مشتاق بله رو به من بده!
دلم یک دنیا گریه میخواهد و تو سر زدن و جیغ زدن و فرار کردن و مویه کردن و گیس کشیدن و جامه دریدن و فایده ای دارد؟! این نگاه شرور میگوید که حتی مرگ هم فایده ندارد!
از کنارم میگذرد و نگاه من با نفس بریده، به دنبالش کشیده میشود. همه چیز واقعی و جدی ست و او اینجاست! خواستگار از فرنگ برگشته؟! آه خدا این رسمش نبود.
همانطور مات و مبهوت آن وسط مانده ام و نگاهم به اویی ست که با احترام به بابا و وحید دست میدهد و با لحن مخصوص به خود سلام و احوالپرسی میکند.
همه از صورت درب و داغون و تیپ عجیب غریبش متعجب مانده اند.
مثلا تیپ هم زده و لباس پلو خوری هایش را تنش کرده خیر سرش! کت و شلوارِ آجری رنگی که کمی به هیکلش گشاد است، و یک پیرهن مردانه ی زرد رنگ که دو دکمه ی بالایش باز است و موهای بلند و حالت داری که دورش ریخته به اضافه ی کبودی ها و زخم های صورتش از مبارزه ی هفته ی پیش!
به خدا که به عمد اینطور تیپ زده… خودِ بهادرش را تمام و کمال برایم آورده!
و واقعا اینجاست!! چرا باور نمیکنم؟! از بهت و حیرت بیرون نمی آیم؟!! واقعا این وحشیِ بازنده از کجا در خانه ی ما و روی سر من چه آوار شده است؟!!
با آن حرف زدنش که سری برای بابا تکان میدهد:
– مخلصِ آقای بهشتی… حاجی ما کوچیکِتیم…
بابا با خنده ای که خوب میفهمم تعجب به همراهش دارد، میگوید:
-بزرگواری پسرم… پسرِ کوچیک آقا منصوری، درسته؟
نگاهم تیز به سمت عمو منصور میچرخد. پسرِ اوست! پسرِ خودش!! خدایا باورم نمیشود…
پسر از فرنگ برگشته اش…پسر عاقل و فهمیده و مهندس و اهلش…خوشتیپ و قد و بالای رعنایش! اینها خانوادگی بازی ام داده اند؟!!
عمو منصور هم؟!! یعنی… عمو منصور… دست به یکی کرده با این جانور؟!
بهادر با تکخندی می نشیند و با صدا دستی به سینه میزند و میگوید:
-بله… کوچیک شما، بهادر!
لعنتی لعنتی! خودِ خودش است…بهادر!! یا آیدین…یا جواهریان…که آشنای دور نیست… وای خدا چقدر گیج و عصبانی ام! دلم میخواهد خرخره ی عمو منصور را بجوَم!!
بابا با صدای تحلیل رفته ای میگوید:
-آقایی… ماشالله! یادم نمیاد آقا منصور همچین پسرِ با کمالاتی هم داشته باشه!!
آق میرزا* خنده اش میگیرد! و بهش حق میدهم…شوهر سوره فکر میکند، آیا خواستگار حورای پر افاده، همچین عتیقه ای است!
آن هم بعد از رد کردنِ البرزِ همه چی تمامی که دربه در به دنبال رضایتم بود. چه اهدافی داشتم و چه عجق وجقی جلوی پایم سبز شد!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه به به
عجب!