27 دی 1401 - رمان دونی

روز: 27 دی 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۲

    تو حال و هوای خودمم که یه چیزی محکم تو صورتم پرت میشه….   سرمو بلند میکنم و با صورت خونی و خشمگین کامران روبه رو میشم….   _ بگیر….فقط اینو بدون طلوع، اینجا جاش نیست وگرنه میزدم گردنتو میشکوندم…..ولی از اون روز بترس که دوباره آوار شم رو سرت و دودمانتو به باد بدم….      

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 2

    بی پروا بودنش باعث بالا و پایین شدن هورمان‌های زنانه‌ام می‌شد اما نه… الان زمانش نبود!   با لبخندی آرام تنم را میان دست‌هایش جابه‌جا کرده و با اشاره‌ای به ساعت گفتم:   – باید بری سرکارت عزیزم، دیرت میشه ها!   دندان روی هم ساباند و چانه‌ام را میان انگشت‌هایش گرفت و پر از خشونت لب زد:

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 103

    با رفتن اشکی عسل اومد و کنارم نشست عسل:بی معرفت تا این اشکان رو دیدی من رو یادت رفت هان؟ _عسل دلم گرفته عسل:چرا چی شده؟ _اشکی رفت عسل:جایی نرفت که فقط رفت بخوابه _خب همین دیگه رفت بدون من بخوابه عسل:چرت میگی دیگه؟ _نه اتفاقا جدی ام من همین الان هم دارم برای آغوشش له له میزنم

ادامه مطلب ...
رمان قایم موشک

رمان قایم موشک پارت 2

    درحالی که یه صدایی توی مغزم می‌گه:   – حالا وقتشه شمر بازی های این همه سالش رو رو کنی.   دوستانه لبخند می‌زنم.   – پس الان بریم بیرون من بگم متاسفانه باهم تفاهم نداریم و تو یه فاز دپ و چسناله بگیری و مثل همیشه تمام کاسه کوزه ها سر من خرد شه؟   نیشش تا

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 111

    نمی دونم چقدر بوسیدیم که بالاخره نفس کم اوردم و از فشاری که بهم میداد برای نزدیک کردنم به خودش و ثابت موندنم، کمرم کمی درد گرفت….   حتی لب هام هم از فشار لب و دندون هاش بی حس شده بود…   دستم رو روی گردنش گذاشتم و ناله ای از درد کردم که کمی به خودش

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت 17

    غیرتی شده بود؟ اونم برای من؟ دلم میخواست همین حالا انقدر لب هام از خنده کش بیاد تا به بنا گوشم برسه اما برای حفظ غرورم هم که شده بود لب تر کردم.   – تو که از من خوشت نمیاد، اینجوری که تنها خواستگارمم میپره دیگه تا ابد ترشیده میشم ور دلتون میمونم اون وقت دیگه نمی

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 140

        قلب ارسلان تا گلویش بالا آمد. نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد‌. شوکه نبود اما ته قلبش بی قرار بود! کاش توان داشت تا در آغوشش بگیرد…   یاسمین قدمی جلو رفت: حالا… بازم برم؟   وقتی ارسلان نگاهش کرد، قلبش خالی شد. چشمان عجیب او هزاران حس را فریاد میزد… ته خطوط عمیق و تیره

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 111

  ×××     رو تخت غلتی زدم و نگاهم از در شیشه ای تراس به ماه خورد! نفس عمیقی کشیدم‌ و تو جام نشستم و پاهام و تو خودم جمع کردم و همین طور که چونم و روی زانوهام می‌زاشتم لب زدم _چه تلخ حتی دیگه گریمم نمی‌گیره… انگار که حس های باقی مونده وجودمو با دستای خودم دارم

ادامه مطلب ...