رمان طلوع پارت ۵۲
تو حال و هوای خودمم که یه چیزی محکم تو صورتم پرت میشه…. سرمو بلند میکنم و با صورت خونی و خشمگین کامران روبه رو میشم…. _ بگیر….فقط اینو بدون طلوع، اینجا جاش نیست وگرنه میزدم گردنتو میشکوندم…..ولی از اون روز بترس که دوباره آوار شم رو سرت و دودمانتو به باد بدم….