1 بهمن 1401 - رمان دونی

روز: 1 بهمن 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 108

    _ الان که دیگه به ثبات رسیدی. تکلیف زندگیت معلوم شده   مدرکت رو گرفتی. داری واسه کار اقدام می کنی.   دیگه مشکل چیه الحمدلله که با حال روحیت هم کنار اومدی   خواستم بگم نه کنار نیومدم. ولی پشیمون شدم.   بهتر بود اونا رو کمتر درگیر کنم.   سر تکون دادم. نفس عمیقی کشیدن و

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 153

        گندم هم ابرو در هم کشید :       ـ مگه اسیر با خودت آوردی ………… یعنی حتی اگه آب هم خواستم بخورم باید از تو اجازش و بگیرم بعد بخورم ؟ اینا دیگه چه جور قوانینین ؟؟؟       یزدان هم به تبع ، بیشتر از ثانیه های قبل ابرو درهم کشید و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 250

        ماموره برگشت سمتش و تشر زد: – شما هم درست صحبت کن.. شاکی هستی درست ولی حالا که ما رو مامور انجام این کار کردی چند لحظه ساکت بمون تا کارمون و انجام بدیم. – چشم.. ولی تو رو هرکی می پرستید گول اشک و آه این و نخورید. من با جون کندن آدرسش و پیدا

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 12

  برف‌پاک‌کن را روشن کردم، باید آرام می‌راندم که شری گریبانم را نگیرد.   باران شدید بود و خیابان لیز اما انگار نحسی دیدن کیسان ول کنم نبود…   هنوز به خیابان اصلی نرسیده صدای مهیب کوبیده شدن ماشینی به نارنگی نازنینم بهت و غم را به قلبم سرازیر کرد.   ماشینم را کنار خیابان رساندم و بهت‌زده به روبه‌رو

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 13

  خواست دستش را بالا بیارد که محمد رو به زن غرید.   -دفعه آخرته تو و اون شوهر حرومزاده گه اضافی می‌خورید وگرنه جوری می‌کنمتون تو گونی می‌برمتون جایی که عرب نی انداخت، اون دستتم میاری پایین تا خردش نکردم.   محمد روی پاشنه پایش چرخید و رو به جمعیت گفت: -نه تنها با این زن و شوهرم بلکه

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 115

    سمت در خروجی رفتم‌ که یهو جلوم سودابه سبز شد یکی از خدمه ای که از وقتی اومده بود اصلا گوش نمی‌داد به حرفام‌ و باعث بی نظمیم‌ شده بود اخمی کردم که با ابروهای بالا رفته گفت _عجله داری خانوم خانونا؟! قیافش و نگاه تروخدا نگاه ما این همه سال این جا داریم کار می‌کینم مارو جای

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 265

    زن بچه را در پارچه دیگری پیچید و لبخند زد   _ ماشالله با این وزن طبیعیه انقدر مامانشو اذیت کنه تا دنیا بیاد مگه نگفتی پسره؟!   دلارای منظور زن را نفهمید   تمام بدنش چشم شده و خیره نوزادی بود که صدای جیغ هایش از جیغ های مادرش هم بلند تر بود   زن نوزاد را

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۳

    اینقده خوابم میام که دلم میخواد تو همین قبرستون همینطور نشسته بخوابم….             به چند ساعت پیش فکر میکنم که چطور با ترس و لرز وارد اتاق ساره شدم و وسایل و مدارکم رو برداشتم….   از ترس اون کامران عوضی و تهدیدی که کرد نفهمیدم چطور زدم بیرون…..        

ادامه مطلب ...