22 بهمن 1401 - رمان دونی

روز: 22 بهمن 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 10

    لبخند زورکی به صورت خسته مردانه اش زدم و داروهایش را به همراه لیوانی آب بدستش دادم.   پشت به او لباس هایم را سبک کردم، بعد از جمع کردن موهایم پشت سینک ایستادم و مشغول تمیز کاری شدم.   کار آبکشی ظرف ها را تازه تمام کرده بودم که صدای خداحافظی کردنشان به گوشم رسید.   قباد

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت 43

  – یه کاری کن زیر دو روز بتونم هم کار سند خونه رو انجام بدم هم طلاق! نمیخوام زیاد طول بکشه. انگار که این مرد حسابی توی کارش خبره بود که خنده مردونه ای تحویل یاسر داد. – نگران نباش دو سه روزه تموم میشه به وصال غزالت هم میرسی! دوره دانشجویی بهت نمی خورد انقدر توی مسائل عشقی

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 18

    دکتر از مکثش استفاده کرد و گفت:   – بخاطر جسه‌ی کوچیک و سن کمش از روزی سه تا قرص باید شروع کنه تا به بالا ولی…   دکتر مکث کرد ولی ملورین متوجه شد که منظور دکتر از مکث آخر جمله اش چیست!   هزینه‌ی داروهای شیمی درمان برای او به شدت بالا بود و به حتم

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 64

    جا خوردم نمیدونستم چه عکس العملی از خودم نشون بدم فقط همین نگاش می کردم   + تو ما، ماهانی   _ غیر من کسی دیگه ای اینجا میبینی؟!   واقعن گیج شده بودم اگه ماهان بود اگه داداشمه پس چرا بعد این همه مدت نیومده بود منو پیدا کنه …   چرا اینقدر راحت و ریلکس وایستاده

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 112

  _ خب… بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم :   بله بفرمایید. _ اول شما بفرمایید.   دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم.   رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت.   بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت :   دخترم؟ چند تا چایی بریز بیار   همیشه از این

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 162

        یزدان که آرام گرفتن گندم را دید ، سر بالا کشید و اینبار از فاصله ای بیست سی سانتی در چشمان او نگاه کرد ………… از این فاصله اندک ، چشمان گندم درشت تر و عسلش ناب تر به نظر می رسید .       ـ چی ……. چی گفتی الان ؟ دارن ما رو

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 259

        مثل تمام این پنج روز گذشته که استرس ساکت موندن میران و پیدا نشدن سر و کله اش و داشتم.. چون می دونستم تهش قراره همه رو یه جا تلافی کنه.. حالا خودمم با نهایت حماقت و البته بیچارگی.. یه آتو دستش داده بودم و باید منتظر می نشستم ببینم کی قراره ازش.. استفاده کنه.. با

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 21

    – آره عزیزم چرا نتونی بری؟!   این خانه هنوز همان خانه بود…   می‌دانستم چه‌طور می‌توانم غافلگیرش کنم که آب هم از آب تکان نخورد!   پشت پنجره‌ی بیرونی اتاق کمین کردم و نگاهشان کردم…   لباس هدی به تنش زار می‌زد… روحی کنارش نشسته بود و پچ‌پچ کنان حرف می‌زدند…   – روحی جون… بیاین چایی…

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت 42

    طرفم چرخید. – نزدیک اذان صبحه …یا صبر میکنیم آفتاب زد ببرمت پیش دایه گیان یا برمیگردیم ریجاب. باز هم افکار احمقانه سمت مغزم سرازیر شد. – نمیبریم خونه خودمون؟ سمتم چرخید. جلو اومد و تذکر داد: – به جان خودت که یه تار موی گندیدت رو به دنیا نمیدم، یک دفعه دیگه چرت و پرت بگی من

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 136

      آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و به فرزان دادم که نگاهش با دقت خیره به ستون بود… یعنی فهمید؟! خیره نگاهش می‌کردم که نگاه عسلیش و یهو داد بهم و گفت: _تیکه هاشو دیشب باز دوباره گذاشته بودی زیر لباست؟!   خودم و زدم به اون راه _چی؟!چیو؟!   نگاهش و با مکث ازم گرفت

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۱

      فقط نگاش میکنم…..     فاصلمون رو به هیچ میرسونه و بدون توجه به نگاه سردم دستاشو باز میکنه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….     شوکه از کار یهوییش فقط میتونم دستامو باز کنم و رو سینش قرار بدم….     _ به اندازه ی یه دنیا دلم برات تنگ شده بود…..  

ادامه مطلب ...