7 اسفند 1401 - رمان دونی

روز: 7 اسفند 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 29

    سرش را خاراند و نگران در خانه را نگاه کرد.   – باشه قول می‌دم کل ظرفا رو بشورم تو فقط کمکم کنی حله! بابا از وقتی اومده عین ذره‌بین زیر نظرم گرفته نمی‌تونم تکون بخورم!   دست‌به کمر شدم و عاقل‌اندر سفیه نگاهش کردم!   می‌دانستم انگشتش را هم به ظرف‌ها نخواهد زد…   – خودتی حنا

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 28

    سرش را به تاسف تکان داد… هیچ فکرش را نمی‌کرد من را با دست خودش به چاه انداخته باشد…   اگر عکسی که دیروز امیرحسین نشانم داد را می‌دید که دیگر…   – قبل رفتنم می‌گفتم طلاق نگیر بابا… فکر کردم سر عقل میاد پسر برادرم… نمی‌دونستم مار تو آستینم پروروندم…   صورتش را بوسیدم… مهربانم نباید خودش

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 6

    کاش حسام اذیتم می‌کرد… کاش توی آن خانه‌ی چوبی می‌ماندم و زیر دست حسام جان می‌دادم.   آرامش بیشتر خودش را سمتم می‌کشد و من، یقه‌ی مانتویم را که دکمه‌هایش کنده شده، بیشتر بین مشتم می‌فشارم.   – چی شده قربونت برم؟ داری می‌ترسونی من‌و… خبر کنم مامان و؟   درست وقتی می‌خواهد بلند شود، از بین سایش

ادامه مطلب ...
رمان قایم موشک

رمان قایم موشک پارت 12

    مطمئنم صدام وحشتناک گرفته. تک سرفه‌ای می‌زنم تا صدام باز شه. با صدایی آروم جواب می‌دم:   – حرف می‌زنیم باهم… تو خوبی؟   پوزخند می‌زنه. خب دمش هم گرم که نکشید زیر گوشم. جلوی کافه نگه می‌دارم و از ماشین پیاده می‌شم. پریسا هم پشت سرم میاد. صاحب کافه ما رو می‌شناسه بس همیشه اینجا پلاس بودیم.

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 167

          سرم را به سمت خود برمیگرداند و توی چشمهایم، عصبانی تر و آرامتر میغرد:   -نکنه فکر کردی جدی جدی دلتنگت شدم اومدم ببینمت؟ فکر کردی واس خاطر دیدن ریختت اومدم؟ یا از سر دلتنگی کوبیدم تا اینجا اومدم؟! سر و ریختِ من‌و ببین؟ چیِ من به خاطرخواه و خواستگار میخوره؟! اسگلی چیزی هستی؟ فکر

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 151

      سکوت ارسلان کش آمد. نگاهش کرد و جان دانیار بالا آمد…   _اره ارسلان؟ رحم می‌کنی به من؟   گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد‌. نگاهش بیشتر قصد آنالیز ذهن او را داشت و سکوتش چیزی نبود که به سادگی بشکند. دانیار منتظر بود او بگوید نه تا پا بگذارد روی همه ی غرور و غیرتش

ادامه مطلب ...

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 126

    با خنده صورتم رو تو سینه ش قایم کردم و گفتم: -شرمنده اون نمیشه..   -چرا؟..   -یه وقت یکی میاد..   -بیاد..   -اِ سامیار..زشته..امروز به اندازه ی کافی ابرومو بردی…   دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد: -به من چه..   -سامیار..   -زهرمار..   دوباره زدم زیر خنده که سرش

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 149

    ازون جایی که نمی‌خواستم شرط و ببازم و الکی سوال کنم و گفتم: _خب یه راهنمایی کن یکی از سوالام و کم کن   سرش و آورد جلو و با حرص تو چشماش خیره بهم گفت: _رو مخه!   چشمام گرد شد و شکم به یقیین تبدیل شد _منو میگی؟!   سرش و برد عقب _آره خب تو

ادامه مطلب ...