رمان گریز از تو پارت 151

3.8
(4)

 

 

 

سکوت ارسلان کش آمد. نگاهش کرد و جان دانیار بالا آمد…

 

_اره ارسلان؟ رحم می‌کنی به من؟

 

گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد‌. نگاهش بیشتر قصد آنالیز ذهن او را داشت و سکوتش چیزی نبود که به سادگی بشکند. دانیار منتظر بود او بگوید نه تا پا بگذارد روی همه ی غرور و غیرتش و همان دم گریه کند. التماس کند و حتی به پایش بیفتد… این زندگی بدون هیچ کس و کاری به چه دردش میخورد؟ بدون دخترکی که تمام انرژی و دنیایش را گذاشته بود برای محافظتش!

 

ارسلان هنوز ساکت بود که دانیار درمانده تیر آخرش را پرتاب کرد:

 

_تو بخاطر اردلان همه ی دنیا رو به صف میکنی. حاضری بمیری ولی اون چیزیش نشه. حاضری تیکه تیکه بشی ولی اون بخنده. خودتو تا خرخره فرو کردی تو لجن تا اون بتونه اون سر دنیا درس بخونه و با آرامش زندگی کنه.

 

بلند شد و مقابل ارسلان و نگاه تیزش ایستاد:

 

_حتی اجازه نمیدی بعد این همه سال بیاد ایران تا جونش به خطر نیفته… اونوقت یکم هم که شده منو درک نمیکنی؟

 

_من بخاطر جون اردلانم که شده دستمو تو هر سوراخی نمیکنم.‌

 

دانیار جا خورد. صدای ارسلان خش داشت‌. موج درد بود و دلتنگی که تا چشمهایش هم رسیده بود. نقطه ضعفش بود اردلان!  جانش را میداد تا او جان بگیرد… نفسش را میبرید تا او راحت نفس بکشد. به همین سادگی کسی نمی‌توانست اسمش را بیاورد.

 

_جلوم وایستادی برام جوری روضه میخونی که انگار من سر این کینه رو کشیدم. اونوقت…

 

_من غلط کردم ارسلان.

 

ارسلان پلک جمع کرد. دانیار سر به زیر شد و ادامه داد:

 

_من اسیر وعده وعید های مرخرف شاهرخ شدم. تحریکم کردن بخدا.‌‌ هم اونا هم منصور که سودای یاسمین و انداخت تو سرم و وسط راه ولم کرد.

 

دست ارسلان از شدت خشم مشت شد‌: اسم یاسمین و نیار.

 

دانیار نگاهش نکرد. ترس بود و خجالت و پشیمانی… نمی‌خواست ارسلان را تحریک و عصبی کند.

 

_من از هیچی خبر نداشتم ارسلان‌. یهو اومدم وضعیت مزخرف اینجارو دیدم… با یاسمین که حرف زدم همون موقع فهمیدم دوست داره. یه جوری هواتو داشت و بهم توپید که دیگه هیچ تلاشی نکردم و کشیدم کنار.

 

سنگینی نگاه ارسلان را حس کرد که صدایش بیشتر لرزید.

 

 

 

 

_شاهرخ به همین سادگی از این ماجرا کوتاه نمیاد. ولی من میتونم کاری کنم که تا مدت ها دستش از همه چی کوتاه بشه.

 

ارسلان ابروهایش را جمع کرد: میشنوم.

 

دانیار سر بالا برد. از خط و خش چشمان و رنگ عجیب عنبیه هایش ترسید. اولین بار نبود که مقابلش می ایستاد اما هر بار طوری اعتماد به نفسش را از دست میداد که حرف زدن را هم از یاد میبرد.

 

_شاهرخ داره برخلاف قوانین سازمان یه کارایی میکنه. یعنی…

 

آب دهانش را قورت داد: جزییاتش بمونه واسه وقتی که به توافق برسیم ارسلان.

 

ارسلان دست در سینه گره کرد و سر تکان داد:

 

_ادامه بده ببینم میخوای به کجا برسی.

 

دانیار نفس عمیقی کشید: دنیا رو بهم بده بعدش من واسه همیشه از اینجا میرم‌. کار و زندگیمم اینجا نیست که لنگ چیزی باشم!

 

_خب؟

 

_ریز به ریز کارای شاهرخ و میذارم با مدرک میذارم کف دستت‌. حتی حاضرم کمکت کنم که گیرش بندازی!

 

_و محموله های من؟!

 

دانیار مکث کوتاهی کرد… انتظارش را داشت.

 

_جاشون امنِ. خیالت راحت!

 

_امن بودن جاشون به چه درد من میخوره؟

 

_همه رو برمیگردونم. قول میدم!

 

ارسلان خندید… دانیار قدمی جلو رفت:

 

_قرار بود محموله هارو بدم به شاهرخ که… نمیدونم هدفش چی بود ولی هنوز همش دست خودمه.

 

_تا محموله ها برنگردن تو انبار من خبری از خواهرت نیست.

 

_حرفمو باور نمیکنی؟ من که…

 

_فردای روزی که بهوش اومدم بهم گفتن جنسا افتاده دست پلیس. یعنی اون همه بار اگه لو رفته باشه منم پشت بندش لو میرم‌.

 

دانیار با تعجب نگاهش کرد:

 

_مزخرفه. الان همشون دست خودمه…

 

_چه تضمینی داری؟ پشت تو اون شاهرخ مار خوابیده.

 

_میتونم یکی از ادماتو ببرم و نشونشون بدم. شاهرخ هم از هیچی خبر نداره وگرنه خودتم می‌دونی که تا الان باید خیلی اتفاقا میفتاد.

 

ارسلان محکم سر حرفش ایستاد:

 

_تضمین میخوام. یه تضمین قوی که قبل از پیگیری پلیس اون جنسا رو گم و گور کنم. بعدش شاید باهات به توافق برسم.

 

 

 

 

یاسمین پرده را انداخت و رو به نگاه متعجب ماهرخ و آسو گفت: رفت‌‌…

 

_کی؟ دانیار؟

 

_اره دیگه. رفت… من برم بالا ببینم چیشد!

 

ماهرخ مانعش شد: صبر کن یه لحظه.

 

سمت یخچال رفت و ظرف میوه های پرک شده را برداشت:

 

_بیا اینارو برای آقا ببر.

 

یاسمین ظرف را از دست زن گرفت و نگاه چپی بهش انداخت.

 

_یه بار نشد از اینا واسه من درست کنی.

 

_خودت مگه دست و پا نداری؟ درست کن دیگه.

 

آسو که خندید ماهرخ چشمکی بهش زد و صدای جیغ یاسمین بلند شد! دخترک با اخمی مصنوعی از آشپزخانه بیرون رفت و پایین پله ها به متین برخورد…

 

_ارسلان خوبه؟

 

متین پلکی زد و دست به سرش کشید:

 

_اره نگران نباش.

 

_نفهمیدی این پسره چی گفت بهش؟

 

_خود اقا بهت میگه.

 

یاسمین با تمسخر لب هایش را کج کرد:

 

_بنظرت آقا به من جواب پس میده؟ خودت بگو داستان چی بود؟!

 

متین خندید: اومده بود صلح کنه.

 

یاسمین تعجب کرد: جدی؟ اونوقت ارسلانم قبول کرد؟

 

_اره فکر کنم یعنی درست نمیدونم چیشد.

 

صورت دخترک جمع شد. متین گفت:

 

_من یکم نگران خواهر دانیارم یاسی. سن و سالش کمه خیلیم ترسوعه! این آدمای محمد و میبینه زهره اش میترکه. هر چه زودتر ولش کنیم بره بهتره تا دوباره بلایی سر خودش نیاورده.

 

دل یاسمین گرفت. یاد خودش افتاد. روزی که تازه به این عمارت آمده بود با دیدن ارسلان و خشونتش نزدیک بود سکته کند. حتی روزی که توی هتل شیشه را روی رگش کشید… باورش نمیشد که الان توی این نقطه از زمان و مکان ایستاده و برای یک دختر مشابه خودش دل می‌سوزاند! آهش را از سینه اش بیرون فرستاد و برای متین سر تکان داد.

 

_من برم بالا…

 

متین لبخند کمرنگی زد و دخترک سینی را سفت گرفت تا ذهن آشفته اش کار دستش ندهد. داخل اتاق که رفت ارسلان پلک هایش را باز کرد… دیدن او حالش را جا آورد که لبخند به لبش آمد!

 

_از فضولیت سریع اومدی بالا؟

 

یاسمین ظرف میوه را روی پای او گذاشت‌ و چپ نگاهش کرد. خم شد و قرصش را از توی پلاستیک بیرون آورد…

 

 

 

 

_وقت داروهاته اقا.

 

ارسلان یک پر میوه توی دهانش گذاشت:

 

_یعنی کنجکاو نیستی بدونی دانیار برای چی اومده بود؟

 

یاسمین شانه بالا انداخت:

 

_قطعا بخاطر خواهرش. این دیگه کنجکاوی نداره.

 

ارسلان ابروهایش را بالا کشید: اوه یاسمین خانم. چه عاقل شدی شما!

 

دخترک قرص را با لیوانی آب دست او داد:

 

_اینارو بخور زبون نریز.

 

ارسلان قرص را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. یاسمین هنوز نگاهش میکرد که سر تکان داد.

 

_چیه فضول خانم؟

 

_اون دختر بیچاره رو کی ول می‌کنی؟

 

ارسلان نچی کرد و برای طفره رفتن  با میوه ها مشغول شد.

 

_ارسلان!

 

ارسلان بی هوا یک پر پرتقال توی دهان او گذاشت. یاسمین غافلگیر شد و عقب کشید.

 

_دیوونه ی مریض…

 

ارسلان خندید. ذهنش درگیر بود اما نمیخواست جلوی یاسمین چیزی بروز دهد.

 

_دانیار اومده بود صلح کنه که در ازاش من خواهرش و برگردونم.

 

چشم های یاسمین توی صورتش دو دو میزد:

 

_واقعا؟

 

ارسلان سرش را به نشانه ی آره پایین کشید و ادامه داد:

 

_اگه اون چیزی که میخوام و بهم بده و حرفاش راست باشه، دختره رو ولش میکنم.

 

_خب اون که نمیاد سر جون خواهرش ریسک کنه ارسلان.

 

_من بی گدار به آب نمیزنم منتظر میمونم خودش و ثابت کنه.

 

_تا کی؟ اگه تا اون زمان این دختر بدبخت تلف بشه چی؟

 

_خیلی نگرانش نیستی تو؟ تا حالا دیدیش؟

 

یاسمین لب گزید: فقط درکش میکنم. حالا تهش واسه من بد نشد ولی اون چی؟

 

ارسلان اخم کرد: دوست داری اونم بیارم عقد کنم تا آخرش قشنگ بشه؟

 

یاسمین چشم گرد کرد و پنج ثانیه هم نگذشت که جیغ بلندی کشید و بی هوا مشت محکمی به او کوبید. ارسلان خندید… دست هایش را گرفت و مهارش کرد… حس حسادت و حساسیت او قشنگ ترین چیزی بود میشد تجربه کرد!

 

••••••••••

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x