با خنده صورتم رو تو سینه ش قایم کردم و گفتم:
-شرمنده اون نمیشه..
-چرا؟..
-یه وقت یکی میاد..
-بیاد..
-اِ سامیار..زشته..امروز به اندازه ی کافی ابرومو بردی…
دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد:
-به من چه..
-سامیار..
-زهرمار..
دوباره زدم زیر خنده که سرش رو خم کرد و تو یک لحظه خنده ام رو خورد…
همینطور که لب هاش روی لب هام بود خنده ام شدت گرفت که سرش رو کمی عقب کشید و لب زد:
-نخند دیوونه..میزنمت زیر بغلم میبرمت خونه ها…
لبم رو گزیدم و با ناز گفتم:
-بسه دیگه..سفره رو انداختیم..الان میان دنبالمون…
سرش رو تکون داد و بی توجه به حرفم دوباره لب هام رو بین لب هاش گرفت و محکم و باولع بوسید….
می دونستم حریفش نمیشم و تا خودش نخواد دست بردار نیست پس لذت این بوسه ی شیرینش رو از خودم دریغ نکردم…..
دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و من هم مثل خودش شروع به بوسیدن کردم…
انگشت های بی تابش رو تو موهام فرو کرد و با چرخش سرش، بوسه رو عمیق تر کرد و من هم همراهیش کردم….
تازه گرم شده بودیم و داشتیم لب های همدیگه رو قورت میدادیم که صدای سرفه ای از چند متر دورتر بلند شد….
چشم های بسته ام درجا گرد شد و صورت سامیار رو محکم هول دادم عقب و خودم هم سریع ازش فاصله گرفتم….
با هول چرخیدم و با دیدن سامان جلوی در وروری خونه و اون لبخنده شیطون روی لب هاش، صورتم داغ شد و سرم رو انداختم پایین:
-وای..
سامیار با حرص رو به سامان گفت:
-چیه خروس بی محل..
سامان با خنده ای که به زور جمعش کرده بود گفت:
-داداش غذا سرد شد..
سامیار با حرص بیشتری گفت:
-خب بشین کوفت کن..منتظری من بیام برات لقمه بگیرم؟…
دستش رو کشیدم و با خجالت صداش کردم:
-سامیار چی میگی..بیا بریم..
دستش رو گذاشت پشت کمرم و راه افتادیم سمت خونه و سامان با شیطنت گفت:
-داداش شما خونه ای، اتاق خوابی چیزی ندارین؟..
سرم رو پایین تر انداختم و چونه ام از خجالت چسبید به سینه ام…
سامیار از هیچ چیز به اندازه ی مزاحمت وسط معاشقه بیزار نبود و برای همین همچنان صداش پر از حرص بود:
-دنبال فضولمون بودیم..
سامان طاقت نیاورد و زد زیر خنده:
-اخه وسط حیاط؟..
سامیار در خونه رو باز کرد و درحالی که من رو می فرستاد داخل، عصبی گفت:
-ببند سامان..
سامان قهقهه ای زد و پشت سر ما اومد داخل و در رو هم بست…
مادرجون که با عسل سر سفره نشسته و منتظر ما بودن با دیدن سامیار لبخنده بزرگی زد و گفت:
-سلام پسرم..خسته نباشی..
سامیار اخمش رو کمی باز کرد و گفت:
-سلام مامان..ممنون..
جواب سلام عسل رو هم داد و درحالی که به من کمک میکرد روی زمین بشینم، غر زد:
-هزاربار گفتم یه میز و صندلی برای این خونه بگیرین…
مادرجون لبخندش رو حفظ کرد و گفت:
-اخه روی زمین صمیمی ترِ و یه مزه ی دیگه داره اما چشم میگیریم..سوگل روی زمین اذیت میشه..سامان رو می فرستم بگیره….
عسل لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-خدا شانس بده..
با خنده چشم غره ای بهش رفتم و مادرجون گفت:
-به هرحال دیگه یه میز ناهارخوری می خواهیم..الان برای سوگل، دو روز دیگه هم برای شما لازم میشه..روی زمین نشستن برای زن باردار سخته…..
عسل با خجالت سرش رو انداخت پایین و نیش سامان با ذوق باز شد…
سامیار با شیطنت و حرصی که همچنان ته صداش بود گفت:
-اخ که من منتظرم شما زودتر عروسی کنین..اونوقت یه جوری سرخر بشم براتون که بیا و ببین..فقط صبر کنین و ببینین….
خنده ام گرفت و مادرجون گفت:
-چرا؟..چی شده؟..
سامان یه تیکه نون کند و درحالی که تو دهنش می گذاشت گفت:
-مچشونو تو حیاط گرفتم..
با حرص صداش کردم و عسل زد زیر خنده و گفت:
-پس بگو چرا اینقدر دیر کردین..ما بیچاره ها اینجا از گشنگی شکممون قار و قور کنه بعد شما رفتین خلوت می کنین….
سامیار بشقاب جلوی من رو برداشت و مشغول برنج کشیدن شد و گفت:
-بالاخره شما هم که ازدواج میکنین..
مادرجون که با حض به ما و کل کل کردنمون نگاه می کرد با خنده گفت:
-اذیتشون نکنین..خب عاشقشن..خودتونم حالا میبینیم…
سامان با پررویی تمام گفت:
-مامان هرکاری جایی و مکانی داره..ما وسط حیاط نمی چسبیم بهم..بالاخره خونه هست، اتاق هست….
عسل نمکدون رو از وسط سفره برداشت و با حرص پرت کرد سمت سامان:
-سامان..چی میگی بیشعور..
با خنده کمی خورشت روی برنجم ریختم و گفتم:
-به خدا اگه شما دوتا اینقدر از نظر قیافه بهم شباهت نداشتین هم از روی اخلاقتون معلوم میشد برادرین..کلا حیا رو خوردین و یه ابم روش…..
مادرجون چشم غره ای به پسرهاش رفت و گفت:
-انگار نه انگار یه بزرگتر اینجا نشسته بی حیاها..اینقدرم دخترامو خجالت ندین..بذارین ناهار بخورن….
نیش من و عسل باز شد و سامان با تعجبِ بامزه ای گفت:
-مامان رفتی تو تیمِ عروسات؟..اینا خودشون دوتا یه گُردانن..نیازی به وکیل وصی ندارن…
-حرف نزن..غذاتو بخور از دهن افتاد..
با خنده و شوخی مشغول خوردن شدیم و همچنان سامان و سامیار کل کل می کردن و گاهی سر به سر ما هم می گذشتن و جیغمون رو درمی اوردن…..
چقدر جمع کوچیک و صمیمیمون رو دوست داشتم..
کل خانواده ای که داشتیم همین جمع بود و چقدر باهم خوش بودیم…
اون روزهای اولی که سامیار رو دیدم و اومدم تو خونه ش، فکرش رو هم نمی کردم یه همچین خانواده ی دوست داشتنی داشته باشه….
خودش انقدر سرد و بداخلاق بود که فکر می کردم همشون باید همینطور باشن…
چشم هام رو دور سفره چرخوندم و به تک تکشون نگاه کردم…
یه وقت هایی قبلا عسل شوخی میکرد و می گفت من و تو باید دوتا داداش تور کنیم چون طاقت جدایی از همو نداریم….
حالا اون شوخی و ارزو، به واقعیت تبدیل شده بود و چقدر از این موضوع خوشحال بودم…
لبخندی زدم و لیوان دوغم رو از کنار بشقابم برداشتم و هنوز نزدیک لبم نبرده بودم که سامیار شاکی صدام کرد:
-سوگل؟..
با همون لبخند اما متعجب بهش نگاه کردم:
-جونم؟..
چشم هاش رو ریز کرد و لیوان دوغ رو از دستم گرفت و با همون لحن شاکی گفت:
-اینجا نشستیم غذا بخوریم نه دوغ..این لیوانِ سومته..دو لقمه غذا هم بخور بد نمیشه…
نیم نگاهی به بقیه انداختم و دوباره نگاهش کردم:
-لقمه های منو میشماری؟..
عسل زد زیر خنده که سامیار چشم غره ای بهش رفت و اون هم درجا ساکت شد…
چه زهرچشمی گرفته بود که با یک نگاهش همه سریع ساکت میشدن…
لیوان رو گذاشت اون طرف خودش تا دستم بهش نرسه و گفت:
-اره میشمارم..این بشقاب باید تموم بشه..
با غصه اول به بشقابِ جلوم و بعد به مادرجون نگاه کردم که سامیار گفت:
-بیخود به مامان نگاه نکن..بشقابتو خالی باید تحویل بدی…
-خب حالم بد میشه..همینطوریم حالت تهوع دارم..
چپ چپ نگاهم کرد:
-لابد دوغ کم خوردی..می خواهی یه لیوان دیگه بدم شاید حالت تهوعت خوب شد؟…
با اخم نگاهش کردم..داشت مسخره ام می کرد..
قاشقم رو دستم گرفتم و با لب های برگشته دوباره به بشقابم نگاه کردم که سامان با خنده گفت:
-قیافشو نیگاه اخه..سامیار چرا مجبورش میکنی..خب شاید نمیتونه..تازه این جوجه مگه چقدر میخوره که این همه براش کشیدی….
سرم رو تند تند به تایید حرفش تکون دادم که سامیار گفت:
-تو کاریت نباشه..این الان دو نفره..باید جای دوتا ادم غذا بخوره…
چشم هام گرد شد:
-وا..
-زهرمار..شروع کن..
همه خندیدن و عسل گفت:
-محبت کردنتم با دعوا و بد و بیراهه سامیار..
یه لیوان اب گذاشت کنارم و رو به عسل گفت:
-این سوگل خانم فقط اینجوری متوجه حرفای من میشه…
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-هنوز که بیکاری..شروع کن دیگه..
ناراضی شروع به خوردن کردم و سامیار هم دیگه چیزی نگفت و بقیه هم مشغول خوردن شدن…
لقمه های اخر رو دیگه داشتم به زور قورت میدادم..واقعا دیگه ظرفیت نداشتم اما نگاه های شاکی و چشم غره های سامیار اجازه نمیداد اعتراض کنم…..
احساس سنگینی می کردم و حالت تهوعم بیشتر شده بود…
لیوان اب رو برداشتم و لقمه ی اخرم رو به زور با اب پایین دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم:
-وای من خیلی سنگین شدم..
سامیار با اخم نگاهم کرد و گفت:
-اینقدر غر نزن سوگل..
دستم رو روی زانوش گذاشتم و چشم هام رو بستم:
-خیلی حالم بده..سامیار..
چرخید طرفم و بازوم رو گرفت:
-ببینمت..چت شد یهو..
اب تو دهنم جمع میشد و فشار معده ام رو حس می کردم…
اون یکی دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بریده بریده گفتم:
-دس..دستشو..
عسل از جا پرید و با هول گفت:
-دستشویی..میگه دستشویی..
رنگ سامیار به شدت پرید و با نگرانی از جاش بلند شد و خم شد زیر بغلم رو گرفت:
-بلند شو..اروم..مواظب باش..
تمام وزنم رو انداختم روی دست هاش و از جام بلند شدم..با اینکه تقریبا هرروز این حال رو داشتم و بالا می اوردم اما سامیار عادت نمی کرد و هردفعه همینقدر نگران میشد…..
با احتیاط اما سریع رسوندم به توالت و خودش هم باهام اومد داخل…
خم شدم تو روشویی و تو یک لحظه انگار هرچی که خورده بودم برگشت و به شدت عق زدم و بالا اوردم….
سامیار درحالی که پشت سرم ایستاده بود، با یک دستش دور کمرم رو گرفته بود و با اون یکی دستش موهام رو از دور گردنم جمع کرد و پشتم نگه داشت…..
عق می زدم و اشک از چشم هام تا روی گونه هام شره کرده بود…
بدنم سست شده بود و پاهام می لرزید..اگه سامیار نگهم نداشته بود پخش زمین میشدم…
فشارم پایین اومده بود و بدنم می لرزید..
دستم رو به لبه ی روشویی گرفتم و بیشتر خم شدم و بریده بریده نالیدم:
-س..سا..میا..ر..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.