15 اسفند 1401 - رمان دونی

روز: 15 اسفند 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 45

    دلم می‌خواست آن لحظه هر جایی بروم جز اتاق مدیریت بدون مهیار!   ناچار از نگاه کارکنان از کانتر بیرون آمدم و به‌دنبالش قدم برداشتم.   قدم‌هایش را تند‌تر از من بر‌می‌داشت. روی پله‌ی دوم که رسیدم صدای در اتاق مدیریت را شنیدم.   بچه‌های نوازنده هنوز نیامده بودند، خدمات هم داشتند میز‌ها را مرتب می‌کردند. رستوران در

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 20

    نگاه بی طاقت و پر نیاز قباد روی پاهایم، جرات بیشتری را به قلبم سرازیر کرد.   قلبم از هیجان روی دور تند افتاده بود. این کارم فقط چند جمله ی کوتاه که در جواب توهین هایشان میدادم نبود.   رسما پرده های احترام و حرمتی که بینمان بود را می دریدم. آن حورای ساده و تو سری

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 7

      _ به‌به، پری خانوم خوشگل! شنیدم ماهی بزرگ صید کردی!   احساس خطر می‌کردم… آن نگاه کثیف، روح خود شیطان بود.   کسی که برای اولین بار بی‌رحمانه بدنم را تاراج کرد.   فقط نوزده سال داشتم… کسی در خانه نبود.   فکر می‌کردم اتفاقی من و آرسام تنها مانده‌ایم ولی بعدها فهمیدم شگرد خاله بوده برای

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 172

        نسرین سری تکان داد و از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید ……….. به نظرش فرهاد کفتاری بود که چشمان هیز و سیری ناپذیری داشت . دور و برش پر بود از دختران رنگ و وارنگ …………. اما انگار بازهم آن همه دختر برای چشمان تشنه و پر عطش این مرد ناکافی به نظر

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 44

    هدی بازویم را گرفت و با همان لحن آرامی که با هم حرف زده بودیم گفت:   – حیف که داداش حسین گفته مامان‌اینا چیزی نفهمن وگرنه دندوناشو خورد می‌کردم! به زن‌داداش من می‌گه عزیزم؟   آخرش نفهمیدم هدی از ازدواج ما ناراحت است یا خوشحال.   لفظ زن‌داداش گفتن او را هم دوست نداشتم. مثل یک واژه‌ی

ادامه مطلب ...

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 118

  دستاش رو گذاشت روی پهلوهام و قلقلکم داد که صدای خندم بلند شد اشکی:مگه دست خودته؟؟؟ _باشه..با…شه اشکی:باشه چی؟ همونجوری که میخندیدم لب زدم _آش…تی اشکی ولم کرد و با خنده نگام کرد، بعد هم ازمون خداحافظی کرد و رفت بیرون. صدای خداحافظیش با مامان هم اومد و بعد صدای در خونه که خبر از رفتنش میداد. مامان وارد

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 270

        آب دهنم و قورت دادم و ناخودآگاه دستم و برای گرفتنش دراز کردم و نگاهی بهش انداختم.. عبارت «آخرین تسویه حساب با خانوم کاشانی» که مطمئناً خود سمیع با نهایت حرصش با خودکار قرمز بالای برگه درشت نوشته بود داشت مثل یه خار توی قلبم فرو می رفت.. از همون لحظه ای که قیافه ناامید و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 156

    ×××     جاوید تصویری که دیده بودم از ذهنم پاک نمیشد ولی بیشتر به جای این‌ که عصبی باشم حالم ناخوش شده بود باورم‌ نمیشد با چه صحنه ای رو به رو شدم اونم جایی که هر دفعه ازش رد میشدم و یاد اولین دیدارمون میفتادم… اصلا چی جوری تونسته بود تو آغوش مردی باشه که کم

ادامه مطلب ...