×××
جاوید
تصویری که دیده بودم از ذهنم پاک نمیشد ولی بیشتر به جای این که عصبی باشم حالم ناخوش شده بود
باورم نمیشد با چه صحنه ای رو به رو شدم اونم جایی که هر دفعه ازش رد میشدم و یاد اولین دیدارمون میفتادم… اصلا چی جوری تونسته بود تو آغوش مردی باشه که کم و بیش میدونست دشمنم؟!
با یاد آوری اون صحنه دستام و مشت کردم و یکی هی تو گوشم میگفت بازم خودت و فریب بده بازم بگو داره از لَجت این کار و میکنه بازم بگو بچست اما اون جا که کسی نبود تا بخواد از روی بچگی و لجبازی فرزان و اون جوری تو آغوشش بکشه
اصلا چرا فکر کردی این یکی با بقیه فرق میکنه بدردت میخوره مرحمت میشه؟!
اونم مثل بقیه بود مگه بهش نگفته بودی خیانت خط قرمزت؟!
مگه خودت و مردونگی خودتو به اسم تعهد و این که خیانت نشه تا الان نگه نداشتی؟
احمقی جاوید آریانمهر با همه ی ادعاهات بازم احمقی به خودت که نمیتونی دروغ بگی
سری تکون دادم و از افکارم بیرون اومدم و از وسط جمعیت رد شدم و زیر لب گفتم:
_تو هم برو به درک آوا برومند!
فقط میخواستم یه جا تنها باشم و حالم ازین آدما دورم بهم میخورد پا تند کرده بودم سمت پله ها ولی صدای مردی باعث شد نگاهم و به سمتی بدم و از شانس بدم کسی بود که نمیتونستم بی اهمیت از کنارش رد بشم و به اجبار سمتش رفتم که آیدینم کنارش دیدم
_به آقای آریانمهر پارسال دوست امسال آشنا!
نگاهی به آیدین کردم که انگار حال و روزم و فهمیده بود چون سری به معنی چی شده تکون داد اما بی توجه بهش رو به مردی که نمیشد سر بالا جوابش و داد و برای خودش برو بیایی داشت گفتم:
_درگیرم آقای غفاری
سری به تایید تکون داد
_خوبی؟ حال و احوالت زیاد انگار رو به راه نیست!
دستام و مشت کردم
_میگرن دارم سر و صدا باعث شده اود کنه چیزی نیست
میخواستم به بهونه سر دردم شده برم اما با حلقه شدن دستی پشت کمرم و بوی عطر زنونه اونتوس ژیلا فهمیدم حالا حالاها گیرم و فقط سعی داشتم آروم باشم
_عزیزم میبینم با دایی جان خلوت کردی!
نگاهم و به چشماش دادم و هیچی نگفتم که صدای آیدین بلند شد
_جاوید سر درد داری برو زیاد تو شلوغی واینستا
سری تکون دادم و خواستم عقب بکشم اما با حرف ژیلا که در گوشم زد سر جام ایستادم و اخمام به شدت رفت توهم
_ بیخیال اون داره واس خودش میگرده حال میکنه بعد تو این جا میخوای بری تو اتاقت بزنی وسایلت و خورد کنی!؟
نگاهم و به چشماش دادم خیره تو چشمای سبزش بلند گفتم:
_نه خوبم
سکوت شد که غفاری با ابرو رو به ژیلا گفت:
_پدر سوخته چی در گوشش گفتی مونده گارش کردی
_دیگه دیگه
نفس عمیقی کشیدم که صدای دایی ژیلا باز بلند شد و ناخواسته باعث شروع بازی بدی شد و تازه ما رو متوجه فرزان و آوایی کرده بود که انگار عشق بازی تو باغشون تازه تموم شده بود و داخل جمعیت اومده بودن
وَ من تنها کاری که از دستم بر میومد فشار دادن دوندونام بهم بود تا یک وقت وسط این جماعت رسوا نشم
_به به آقای عظیمی تشریف بیارید تو جمعمون.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.