2 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 2 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 27

    ناخودآگاه خودم را با لاله مقایسه کردم…   همیشه آراسته بود و بوی عطرش تا فرسنگ ها آن سمت تر هم میرفت.   منی که مدام ناله و زاری میکردم و غصه ی بچه دار نشدن را میخوردم دیر یا زود از چشم قباد میفتادم.   عشق واقعی این است که معشوق را به هر صورتی که هست

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 29

    همین که وارد اتاق شد چشمش به مینو که روی تخت دراز کشیده بود افتاد.   جسم کوچکش برای آنکه آن همه لوله را تحمل کند زیادی ضعیف شده بود.   اشک به چشم‌هایش نیش زد و پاورچین پاورچین به سمت تختش روانه شد.   کنار تخت که ایستاد چشمش به چشم‌های بسته و قفسه‌ی سینه‌ی کوچکش افتاد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 272

      سمت استخر رفت و زن را زیر نظر گرفت   با دور شدنش ناچار هاوژین را کمی دورتر در سایه گذاشت   دخترک ابروهای طلایی رنگش را در هم کشیده بود و با لب های غنچه شده شاکی نگاهش می‌کرد   خندید و با انگشت آرام روی بینی سرخش کوبید   _ واسه مامان اخم میکنی؟ من

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 179

        یزدان گذشته آرام بود …………. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید . چه رسد به گرفتن جان یک آدم .       ـ بسه …………. بسه یزدان جونم . بسه تروخدا .       تنها چیزی که در سر یزدان چرخ می خورد لبان گندمی بود که احتمالاً توسط این مرد لمس

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 5

      دستشو دورم انداخت و بغلم کرد. بدنم ناخودآگاه خشک شد.   از این محبت‌های دروغین متنفرم.   _ دختر بابا چطوره؟ چرا بی‌خبر از بیمارستان رفتی؟   به ظاهر مهربون وپدرانه، اما می‌تونستم خشم داخل تک تک کلماتشو احساس کنم.   فقط نگاش کردم. چرا این بازیو تموم نمی‌کنه؟   کی توی این اتاقه که از شرایط

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 277

        نگاهش و نگرفت و جوابم فقط شد پوزخندی که حالم و خراب تر کرد.. صندلی کنار تخت و به سمتش هل دادم و آروم گفتم: – بشین.. تو هم باید استراحت می کردی.. چرا اومدی پایین؟ انگار اصلاً حرفام و نمی شنید.. فقط بر اساس تصاویری که توی ذهنش شکل می گرفت حرف می زد: –

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 170

    سیاوش بدون حرف از کنارم رد شد و من وارد اتاق شدم در و پشت سرم بستم و گاهم و به فرزانی دادم که دو روز قید سرکار رفتن و زده بود و از اتاق کارشم بیرون نیومده بود، خیره بهش لب زدم _همرو شنیدم   _خب؟   _از من چیا به جاوید دروغ گفتی برای این‌ که

ادامه مطلب ...