16 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 16 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 34

    خدای من! تمام هفته ی گذشته را زیر شوهر من، قباد من خوابیده بود و حالا باید فکر میکرد…   کاش میشد همه چیز را توی صورتش بکوبم، آه…   _ فکر کن عزیزم، خیلی فرصت داری.   با افسوس و تمسخر خندیدم و چشم در حدقه چرخاندم.   _ فقط من یه شرط دارم! شاید روی فکر

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 168

    ارسلان نفسش را با مکث بیرون فرستاد. یاسمین هم گفته بود که هر چقدر بی عرضه باشد اما در این مدت آسو را به خوبی شناخته و نمیتواند بهش شک کند. _الان متین کجاست؟ اومده؟ محمد به در بزرگ سوله اشاره کرد؛ _اره بیرون وایستاده منتظر شماست.     ارسلان نگاهی به مرد انداخت و بلند شد. _دیگه

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 33

    از حرف های محمد که بی هیچ شرمی بیان میکرد خجالت زده سر پایین گرفت.   نفس عمیقی کشید و اهسته گفت:   – نگین این حرفا رو تو روخدا!   محمد اما بی توجه به ملورین دستش را رها کرده و گفت:   – بمون تا من برم انتخاب کنم واست!   چشم های ملورین از این

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 185

        ـ قراره چطوری متقاعدش کنی که با ما همکاری کنه ؟       ـ این پسر جاه طلبه …………. ما قراره یه بارمون شمش طلا باشه ، یه بارمون کوکائین . می تونیم کوکائینا رو تو بار شمشا مخفی کنیم . زمانی که بفهمه از بار طلاها سود خوبی بهش میرسه ، شک ندارم که

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 283

        با این که از دیشب تا الآن منتظر شنیدن این حرف ها بودم.. ولی حالا که انقدر راحت به زبون آوردشون.. اونم درست بعد از این که بهش گفتم دیگه سر کار نمی رم.. پس یعنی دیگه ماه به ماه حقوق نمی گیرم.. انقدر درمونده ام کرد که سرم و با تاسف به چپ و راست

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 167

    یاسمین میان سکوت و خودخوری کف دستش را روی چشم هایش کشید. شایان انگار انتظار همچین لحظه ای را داشت که دخالت نمیکرد. فایده ای هم نداشت… ارسلان دیگر کوتاه نمی آمد. تا همین لحظه هم به قول خودش مردانگی خرج کرده بود. _برو… اون دخترم با خودت ببر. هرجا که میخوای! خواستی مادرت و ببینی با محمد

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 181

      هنوز نگاهش روم بود و خواستم سوالی که این همه مدت ذهنم و درگیر کرده بود و بپرسم اما باز سوالمو خوردم چون می‌ترسیدم باز با یاد خاطرات حالش بد بشه!   _چی میخوای بگی؟   _چی؟   _میگم چی میخوای بگی این چند روزه خیلی از حرفات و میخوری بگو راحت باش _نه من…   _بگو؟

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۵

      رو بهم میگه: سوار شو کارت دارم…   میچرخه سمت بارمان و ادامه میده: اگه بزن بهادریت تموم شده برگرد فروشگاه ببین اون کاوه چه بلایی سر بار امروز اورده…         با انگشتای شصت و اشاره ش پیشونیش رو فشار میده و میگه: چشم اقا جون….فقط قبلش میخوام با طلوع حرف بزنم….    

ادامه مطلب ...