رمان طلوع پارت ۸۹
بارمان: متنفره از اینکه کسی بخواد دورش بزنه….برا همینم بود بهت میگفتم قبل از اینکه بیاد خونه برو…. چشمام از دری که چند دقیقه ای هست توسط حاج اقا بسته شده میچرخه و رو بارمان میشینه… حالم از همشون بهم میخوره…… جلو میرم و رو بهش که طلبکارانه