رمان طلوع پارت ۸۹

4.5
(2)

 

بارمان: متنفره از اینکه کسی بخواد دورش بزنه….برا همینم بود بهت میگفتم قبل از اینکه بیاد خونه برو….

 

 

 

 

 

چشمام از دری که چند دقیقه ای هست توسط حاج اقا بسته شده میچرخه و رو بارمان میشینه…

 

 

 

 

حالم از همشون بهم میخوره……

 

 

جلو میرم و رو بهش که طلبکارانه بهم زل زده میگم: میدونی ساره قبل از مردنش چی بهم گفت؟….

 

اخماش تو هم میره و منتظر بهم نگاه میکنه…

 

_گفت خانواده ی من اگه خوب بودن من تو این اتاق درب و داغون و تو این وضعیت و بدبختی گیر نمیکردم!………الحق هم که راست میگفت…شماها چه جور آدمایی هستین که دخترتون رو تک و تنها تو این شهر درندشت ول کردین؟…

 

 

 

از حرص و خشم نفس نفس میزنم و اون چند قدم جلو میاد‌‌.‌‌… یه قدمیم وایمیسه و آروم ولی محکم میگه: پس به حرفش گوش کن و همین الان از اینجا برو….

 

 

 

 

 

نیشخندی از این حرفش رو لبام جا میگیره……

 

_مطمعن باش برا یه ثانیه هم دوست ندارم ریختتون رو تحمل کنم….میرم…ولی نه تا وقتی که آدرس پدرم رو بهم ندین….

 

 

 

نگاهش دور تا دور اتاق میچرخه و در آخرم زل میزنه به چشام و جوری که انگار به یه آدم نفهم نگاه میکنه بهم خیره میشه…..

 

 

 

 

 

_ ببین بهت چی میگم طلوع…..نه من و نه هیچکدوم از کسایی که تو این خونن آدرسی از پدرت ندارن….راهتو بکش و برو…..اینو دوستانه دارم بهت بگم….ادمایی که اون پایین دیدی و اینهمه بهت احترام گذاشتن اگه احیانا بو ببرن دختر ساره ای، نه تنها خوش حال نمیشن بلکه برا یه لحظه هم اجازه نمیدن اینجا بمونی….پس خیال نکن با اینجا موندنت میتونی از حاج اقا باج بگیری……در واقع با ناشناخته بودنت بهترین لطف رو اول از همه در حق خودت میکنی……

 

 

خدایا چرا اینا قطره چکونی حرف میزنن…..

 

 

 

 

گیج و گنگ بهش نگاه میکنم و میپرسم: ساره چیکار کرده که نسبت بهش اینهمه نفرت دارین؟….

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و مییخواد بچرخه که آستینش رو میگیرم……

 

 

 

 

خسته از بالا پایین های زندیگم ملتمسانه نگاش میکنم و با لبای لرزون میگم: بارمان…..تو رو جون هر کی دوست داری بهم بگو…قسم میخورم اگه بفهمم تو گذشته چه خبر بوده دیگه سمتتون نمیام……

 

 

 

میخواد حرفی بزنه که در باز میشه…..

 

 

و چون یهویی این اتفاق میفته وقت نمیکنم به موقع دستمو از لباسش بکشم…..

 

 

 

 

کاوه کنجکاو و با اخم های در هم جلو میاد….

 

 

 

 

 

یه نگاه معنی دار به بارمان میندازه و میگه: چرا نمیای پایین پس؟…‌.

 

 

 

فاصله میگیره و در جواب کاوه میگه: اومدم یه سر به مامان مریم بزنم….الان میام….

 

پوزخندی میزنه و با سرش به من اشاره میکنه…

 

 

_ مطمعنی به مامان مریم سر میزدی؟….

 

 

لعنت به بختم….آخه چقده دیگه باید مکافات بکشم….اینم شانسه که من دارم….

 

 

 

 

 

بارمان با اخم طرف در میره و همزمان میگه: چرت نگو‌ بابا…اگه اومدی دنبال من،… بفرما پس بریم…

 

 

 

 

میزنه بیرون که کاوه برمیگرده طرفم…..

 

 

 

 

چشم میگیرم و میچرخم…..

 

 

 

آروم سمت تخت یه نفره ای که کنار مامان مریم هست و احتمالا هم برا پرستار قبلیشه میرم‌….

 

 

میشنوم که زیر لب میگه: ‌‌‌ولنگار بی وجود…بذار یه ساعت از اومدنت بگذره‌……

 

 

 

بی توجه به خودش و چرت پرتاش میشینم رو تخت…..

 

 

دیگه برام مهم نیست بقیه چه فکری درباره م میکنن ….

 

 

 

 

حرصی بیرون میره و در و میبنده….

 

 

 

بیشعور بی شخصیت…..خیر سرشون اتاق مادربزرگشونه و بلد نیسیتن یه در بزنن….

 

 

 

 

 

چقده دلم میخواد رو تخت دراز بکشم ولی اینجوری که اینا میرن و میان مگه میشه همچین کاری رو انجام داد……

 

 

 

 

 

 

 

یه ساعتی هست که رو تخت نشستم…..

 

 

چقد مسخرست که میزبان بیرونم کرده و من به زور خونشون موندم…..

 

 

 

 

خیره میشم به چهره ی زنی که من از وجودشم…

 

 

 

رابطه های خونی که همه ازش یه جور دیگه حرف میزنن برا من سیصد و شصت درجه متفاوته…..

 

 

 

 

 

 

اینقده فکر خیال میکنم که نمیفهمم کی دراز میکشم و چشمام کی رو هم میفتن فقط اخرین چیزی که به ذهنم میگذره اینکه حاج آقا اگه الان بیاد ببینه اینجا خوابیدم چقده حرص میخوره……

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

با صدای شکستن چیزی چشمامو باز میکنم و از جا میپرم….

 

 

 

 

 

اتاق ناشناخته ی رو به روم کم کم یادم میندازه که کجام…..

 

 

 

میچرخم و با دیدن مامان مریمی که بیدار شده و با چهره ی ترسیده و متعجب زل زده بهم تند و سریع از تخت پایین میام…‌

 

 

 

 

سمتش میرم و لبه ی تختش میشینم….

 

 

از این یهویی بیدار شدنم نفس زنون میگم: سلام خانم….

 

 

جوابی نمیده و فقط اخمش بیشتر میشه‌….

 

 

 

قطعا نمیدونه من کیم و برا همین میگم: پرستار جدیدتونم مریم خانم… اسمم طلوعه……دیشب که اومدم شما خواب بودین….ببخشین اگه ترسوندمتون…….

 

 

 

بازم چیزی نمیگه و فقط نگام میکنه……

 

 

 

 

_ چی شده؟…

 

 

 

میچرخم که چهره ی خواب آلود و نگران زهره خانم رو پشت سرم میبینم…..

 

 

 

 

 

از لبه ی تخت بلند میشم و اون جام میشینه….

 

 

یواش و با احتیاط رو بهش میگه: آروم باش مامان مریمی…چیزی نیست….پرستار جدیدتونه……نترسین فداتون شم….

 

 

 

 

در جواب زهره خانمم فقط نگاش میکنه….

 

 

 

کم کم به این نتیجه میرسم که مامان مریمی که اینهمه بهش امید داشتم نمیتونه حرف بزنه…..

 

 

 

 

 

ناامید عقب میرم رو تخت میشینم….

 

 

 

 

 

زهره خانم باهاش حرف میزنه و همچنان سوت و کور فقط نگاش میکنه…..

 

 

 

 

 

 

با صدای پیام موبایلم از خیره شدن بهشون دست میکشم….از رو تخت برش میدارم و پیام فرستاده شده از بارمان رو باز میکنم….

 

 

 

 

_ ساعت ده بیا بیرون…. سر کوچه منتظرتم….

 

 

تند تند براش تایپ میکنم: چیکار داری؟…

 

 

چند ثانیه هم طول نمیکشه که جواب میده: بیا میفهمی….فقط دیر نکنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

امشب پارت میزاری دیگه میشههه لطفااااا چند دقیقه زودتر پارت بزاری لطفاااا

nila
nila
1 سال قبل

رمان از قبل نوشته شدس؟

Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

فکر کنم بارمان میخواد گذشته رو بهش بگه

Ana
Ana
1 سال قبل

میشه بسه دیگ همتا جان … لطفا بیشتر بزارین.،، واقعا ادم از انتظار یهو دیگ خسته میشه نمیخونه کلا …… نسبت ب داستان سرد میشیم مثل داستان دلارایی ک بزاره نزاره دیگ اهمیت نداره و شوقی واسه داستانش نیس از بس پارتا کوتاه بود ودیر گذاشته میشد

Roz
Roz
1 سال قبل

هعیییی 💔

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

چرا قطره چکونی رمان میزارید اونم از چند روز تا قسمت بعدی بخونیم قبلی یادمون رفته

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

چرا قطره چکونی رمان میزارید اونم از چند روز

همتا
همتا
1 سال قبل

ای واااای خیلی بدجا تموم شد که
میشه پارت بعدی رو زودتر بذاری عزیزم

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x