رمان آوای نیاز تو پارت 187 - رمان دونی

 

 

اشکام رو صورتم ریخت و سری به چپ و راست تکون دادم و عصبی گفتم:

_تــــو… تو مگه این و نمیخواستــــی؟!

مگه نگفتی من سمتت نمیام ولی اگه تو بیای سمتم دورت میگردم؟

 

_گوش بده ببین چی میگم…

 

عصبی زدم تخت سینش و اجازه حرف بهش ندادم

_نه تو گوش بده، من گوشم ازین حرفا پره

فقط جواب من و بده فرزان… بهم‌ بگو من و میخوای یا نه!؟

 

_آوا گو…

 

جیغ زدم

_آره یا نــــه؟!

 

_نــــــــه!

 

_آقا به خدا گفتم نیان بالا صبر کنن خبرتون کنم ولی…

 

_عیب نداره عدالت خانم… شمام تشریف ببرید!

 

در آخر در اتاق بسته شده و من موندم و اون دوتا که نگاهشون پر تعجب بهم بود

وَ من بی توجه به آوا روبه فرزان لب زدم

_آقابزرگ داره میمیره!

 

با صدای دادش‌ ناباور بهش خیره شدم

دستی رو چشماش کشید و پشتش و بهم کرد ولی صدای نفسای عمیقش به گوشم می‌رسید

صورتم خیس اشک شد و احساس می‌کردم غرورم شکست که لب زد

_نه این جوری… نه این طوری که از عصبانیت و تصمیم آنی بیایو…

 

نفس عمیقی کشید و با مکث ادامه داد

_نه وقتی علاقت ذره ای نسبت به جاوید کم نشده!

 

به در اتاق اشاره ای کردم و انگار که جاوید پشت در ایستاده باشه غریدم

_علاقه من به اون بت سنگی چه فایده ای داره؟!

عشق یه طرفه من چه فایده ای داره؟!

بهم بگو چه فایده ای داره وقتی اون… اون پول و شرکت و سهام و هر چیز مادی تو این جهانو به من ترجیح داد و الان مشغول زندگیشه؟

 

_آدما اشتباه میکنن!

 

جیغ زدم

_اره ولی من نمی‌خوام ببخشم… مگه من خدام که ببخشم؟ اصلا کی اومده عذرخواهی کنه که من بخوام ببخشم؟

 

جوابی نداد که ادامه دادم

_تو الان داری از جاوید طرف داری میکنی؟!

 

اشکام و با دستام پاک کردم خنده ای غمگین وسط اشکام کردم که سمتم برگشت و لب زد

_نه از تو و حست دارم طرف داری میکنم آوا… از تَب دوست داشتنش اومدی هذیون میگی و مسئله این جاست همین مقدار علاقه ای که دارم درون تو میبینم و تو نگاه مات زده اونم دیدیم… اونم مثل تو… عصبی و ناراحت و دلتنگ! علاقه شما یه طرفه نیست و نشده!

 

هیچی نگفتم و اشکام بودن که جوابش و میدادن که ادامه داد

_من و تو اگه به اشتباه‌ تصمیمی بگیریم و بعدش پشیمون شیم… هیچ جوره نمیتونیم جمعش کنیم دیگه… هیچ جوره!

 

دستی رو صورتم کشیدم و رو کاناپه کنار میزش نشستم و سرم و تو دستام گرفتم‌ و هق هق کنان گفتم:

_چه فایده؟!… هیچی دیگه نمونده

همه چیو خراب کردیم… دیگه راهی‌ نمونده برای برگشت!

 

این بار سکوت کرد و جوابی نداد… ولی ای کاش جوابیم برای این جملم داشت

کاش یه حرفی برای این جملم میگفت و این طوری سکوتش نشونه درستی جملم‌ نمیشد!

 

 

×××

 

 

اوق‌ دیگه ای زدم که عدالت خانم دستی پشتم کشید و گفت:

_چت شد تو آخه دختر!؟

 

نفس عمیقی کشیدم و چند بار صورتم و آب زدم تا یکم حالم جا بیاد که باز ادامه داد

_از بس که آتاشغال میریزی تو این معدت

 

 

هیچی نگفتم و عقب کشیدم و بی جون و با ضعف از روشویی بیرون اومدم و خودم و رو اولین صندلی که دیدم پرت کردم که عدالت خانم صداش درومد

_بزار برم آقا رو خبر کنم‌ یه دکتر بالا سرت بیاره… تو که لال شدی چند روزه کار به کارش نداری اصلا

 

با شنیدن اسم فرزان که بعد اون کار مسخرم باهام سرسنگین شده بود و چند روزی بود جز سر میز شام و ناهار هم و نمیدیدم اخمی کردم

هر چند که خودمم روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم اونم به خاطر تصمیم عجولانه ای که از اعصبانیتم گرفته بودم برای همین سری به چپ و راست تکون دادم و بی جون گفتم:

_نه عدالت خانم خوبم

 

_چه خوبمی؟! جون تو تنت نمونده… نه به چند روز پیشت که منم می‌زاشتن جلوت میخوردی نه به الانت که مثل زنای حامله هر چی‌ میزارم جلوت اوق میزنی… بیست و چهاریم که خوابی جدیدا… شوهر داشتی میگفتم حامله ای!

 

 

با شنیدن کلمه حامله یکی تو مغزم جیــــغ کشید!

تنگار تازه یاد عادت ماهانه هایی افتادم که خیلی وقت بود عقب افتاده بودن و یاد این افتادم که منم زنم می‌تونم باردار باشم!

به قدری درگیر مشکلاتم‌ بودم که اصلا حواسم‌ نبود… مات زده و ناباور به دیوار روبه روم خیره شده بودم و سرم و به چپ و راست تکون میدادم… اشک کاسه ی چشمم و پر کرد و لب زدم

_امکان نداره… امکان نداره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

رمان داره خیلی چرت میشه این چه وضعیه اخه چرا فرزان بیچاره رو وارد ماجرای عشقیه اینا کردی اه

عسلی
عسلی
1 سال قبل

اگه قرار بود برگرده پیش جاوید چرا اومد پیش فرزان و اونو عاشق خودش کرد تقریبا.الانم جاوید میفهمه این حاملس میبرتش پیش ژیلا و دوباره یه ماجرای جدید شروع میشه . ولی اگر پیش جاوید برگرده اشتباه کرده چون جاوید اینو به پول ترجیح داد حالا که شرکت و دارایی گیرش اومده اینم میخاد به دست بیاره یه جورایی

علوی
علوی
1 سال قبل

خوب جملات گم شده پارت قبلی اون بالا پیدا شدن
«_آقا به خدا گفتم نیان بالا صبر کنن خبرتون کنم ولی…
 _عیب نداره عدالت خانم… شمام تشریف ببرید!
 در آخر در اتاق بسته شده و من موندم و اون دوتا که نگاهشون پر تعجب بهم بود
وَ من بی توجه به آوا روبه فرزان لب زدم
_آقابزرگ داره میمیره!»
اینا اول پارت قبل بودن الان این وسط اومدن.

حالا به خاطر این بچه هم که شده خان عمو باید بره خونه بابابزرگ، به بابا و نامادری و جد اعلای بچه خبر نسل آینده خاندان آریانمهر رو بده.
** خیال همه خاندان راحت باشه، مثل دایناسورها منقرض نمی‌شیم **

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x