رمان طلوع پارت ۹۱
_ الهی قربونت برم عمه…خودت که هیچی ولی نمیگی من دلم برات تنگ میشه یه سر بهم بزنی…اخه شماها چقده بی معرفتین…اونم از بابات و عموهات اینم از شما…مگه جز یه سر زدن چه انتظاری ازتون دارم من… هر چی جلو در از بارمان پرسیدم کجا اومدیم و این خانم کیه جواب نداد و حالا