رمان آس کور پارت 3

4.3
(8)

 

 

با یادآوری اولین برخوردشان پوزخندی زد. پسری که بی چشم داشت کمکش کرده بود و در برابر آن راننده از حقش دفاع کرده بود هیچ شباهتی به حامی امروز نداشت.

 

چادر را دور خود پیچید و لباس های تکه و پاره شده اش را جمع کرد. لنگ زنان سمت حمام رفت و با نفرت غر زد:

 

_ حیوون وحشی، جر خوردم.

 

حامی که بعد از مدتها، از رابطه ای لذت برده بود لبخند به لب وارد خانه شد. صدایش را بالا برد و حین رفتن سمت اتاقش گفت:

 

_ حاج خانم سفارشتو گرفتم.

 

با لذت انگشت گوشه ی لبش کشید و فکر کرد آخر شب هم میتواند سراغ سراب برود.

 

_ چه سفارشی ام بود لاکردار!

 

چند ماه همچین لعبتی در محله شان بود و حامی طعمش را نچشیده بود. خودش را شماتت کرد و با یادآوری لحظه ای که چادر از سرش افتاده بود، دستی به صورتش کشید.

 

پوست براق و بلورینش به هیچ وجه با آن تاپ و شلوار ساده و رنگ و رو رفته هم خوانی نداشت.

حتی چند ثانیه هم طول نکشید تا سراب چادرش را دوباره سر کند اما همان چند ثانیه چنان تحریکش کرده بود که بی خیال موقعیت و مکان و هر کوفت و زهرماری شده و سمتش حمله کرد.

 

با تصور بدن بی نقصش دوباره داغ کرد و نفسش را تکه تکه بیرون داد.

 

_ لعنتی نمیتونم صبر کنم، دلم میخواد همین حالا برم سراغش.

 

_ اومدی عزیزم؟ بیار ببینم چطوره.

 

با شنیدن صدای مادرش، راهش را سمت خانه کج کرد و با تکان دادن سرش سعی کرد افکار جنون آمیزش را پس بزند.

 

_ عالیه مامان، مگه میشه شما چیزی سفارش بدی و بد باشه؟!

 

خودش از حرفهای معنادارش به خنده افتاد، مادرش که خبر از چیزی نداشت با خنده گفت:

 

_ کم زبون بریز بچه!

 

 

 

کت و دامن مجلسی را تحویل مادرش داد و خودش را روی مبل انداخت. رابطه اش با سراب انرژی زیادی از او گرفته بود.

 

مادرش با اشتیاق سمت اتاق پا تند کرد تا لباسش را تن بزند که حامی خنده کنان سر به سرش گذاشت.

 

_ بابا حالا حالا ها نمیاد عجله نکن زندگیش!

 

_ به جای اینکه به ما تیکه بندازی برو زندگی خودتو پیدا کن پسر!

 

پوزخندی زد و سرش را سمت سقف بالا برد، به یاد دخترانی که مهمان دو روزه ی زندگی اش بودند ابرویی بالا انداخت.

 

_ زندگی؟! اینایی که من میبینم فقط به درد هرزگی میخورن مادر من.

 

با لرزیدن گوشی در جیبش، حواسش را جمع کرد و دستش را داخل جیبش سر داد. «سیریش»!

به نامی که روی گوشی افتاده بود نگاهی انداخت و جواب داد.

 

_ بنال!

 

_ نالیدی دادا، از صدات معلومه!

 

_ نوچ، اشتباه به عرضت رسوندن، نالوندم! میخوای تورم بنالونم؟!

 

_ قربونت من دست به نالیدنم خوبه زحمت نکش، امشب میای؟

 

چینی روی پیشانی اش افتاد و بعد از کمی فکر کردن یادش آمد برای مهمانی دعوت شده اند.

اگر چند ساعت پیش بود بدون معطلی قبول میکرد، تمام زندگی اش را در مهمانی های مختلف گذرانده بود و لقب فرزند ناخلف را یدک میکشید.

 

اما حالا که چشمش دنبال سراب بود و هوس دریدن تن بلورینش را داشت، مردد سری تکان داد.

 

_ معلوم نیست، برنامم اوکی شد خبر میدم.

 

سعید «اوه» کشیده ای گفت و از آنجا که حامی را مانند کف دست میشناخت گفت:

 

_ دندون گیره نه؟!

 

_ چی؟

 

_ همون که نالوندیش دیگه!

 

_ ببند و با یه خداحافظی خوشحالم کن!

 

کافی بود گزک دست سعید دهد، تا عمر داشت از طعنه هایش در امان نمی ماند.

حامی، دخترباز قهار اکیپ چشمش دنبال کسی مانده! آن هم سراب که حتی یک درصد هم به ایده آل هایش شبیه نبود.

 

 

 

_ به خدا که هنرمندی، دستات معجزه میکنن!

 

صدای مادرش را که شنید، کنجکاو چشم چرخاند. مادرش گوشی به دست، با آن کت و دامن مجلسی نزدیکش میشد.

 

_ نه عزیزم، اندازه است، اصلا نیاز به کاری نداره.

 

صحبت از لباس بود و حدس اینکه چه کسی پشت خط است، سخت نبود. سراب!

 

گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و در حالی که با دقت به حرف های مادرش گوش میسپرد، تماس سعید را قطع کرد.

 

_ قربون دستت، بازم ببخش که خودم نتونستم بیام. اون یکی تا کی آماده میشه سراب جان؟

 

مقابل آینه ی کنسول ایستاد و دستی به کتش کشید، با رضایت سری تکان داد.

 

_ تا پس فردا آماده است؟ خیالم راحت باشه؟ آخر هفته جایی دعوتم دخترم، لنگ نمونم فقط.

 

صاف نشست و خودش را مشغول ور رفتن با گوشی نشان داد. اما شش دانگ حواسش پی صحبت های مادرش بود.

 

با اینکه سراب را ملتفت کرده بود که چیزی به کسی نگوید، اما ته دلش کمی دلهره داشت. بعید نبود سراب پته اش را روی آب بریزد!

 

_ دست و پنجه ات درد نکنه، پس فردا میام پیشت. مزاحمت نشم فقط خواستم تشکر کنم بابت این همه سلیقه و دقتی که به خرج دادی.

خدانگهدارت عزیزم.

 

تماس که قطع شد محسوس نفس راحتی کشید. حالا که خیالش راحت شده بود، خوی شیطانی اش بیرون زده و مدام «پس فردا» را در ذهنش تکرار میکرد.

 

پس فردا هم میتوانست از آن تن بی نقص بچشد. چشمانش درخشید و رو به مادرش گفت:

 

_ حاج خانم چه دلبری شده، چه پدری در بیاری از بابا!

 

گونه های مادرش گل انداخت و بار دیگر خودش را در آینه نگاه کرد. حامی که درست بشو نبود اما محض پررو تر نشدنش، چشم غره ای رفت.

 

_ پسره ی بی حیا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نانا
نانا
1 سال قبل

من میگم الان اینا عاشق میشن بعد معلوم میشه دختره با نقشه اومده برای یک انتقام دیرینه …هه /پسره بعد این دختره نمیره با هیشکی /دختره آش میبره دم خونه پسره اینا 😅 تورو جون هرکی دوس داری رمانت کلیشه ای نباشه /اسپویل نشه / لطفاااااااااااا

Fateme
Fateme
1 سال قبل

میدونی رمانت واقعا قشنگه تهش اینه که سراب و حامی عاشق هم میشن اما به نظر من این غیر منطقیه
وقت ی به یه دختر تعرض بشه دختره نابود میشه و من واقعا درک نمیکنم چرا همچین رمان هایی یا فیلم هایی ساخته میشه که طرف عاشق کسی که بهش تجاوز کرده میشه پسری که تموم زندگیش زیر شکمش باشه به چه دردی میخوره؟
اما نمیتونم بگم رمانت بده خیلیم قشنگه و موفق باشی منتظر پارت ها بعدیم❤️

Yas
Yas
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

با حرفت کاملا موافقم
حتی اگه طرف شوهرت باشه ولی به زور باهات رابطه برقرار کنه خواه نا خواه ازش متنفر میشی بعد چجوری میتونه عاشق مرد نامحرمی که به زور بهش تعرض کرده عاشقش بشه
ولی قبول دارم قلمش خیلی گیراست

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Yas
Tta
Tta
پاسخ به  Yas
1 سال قبل

منم موافقم
ولی تو این رمان پسره نامحرمه و چندین بار به دختره تجاوز میکنه آخرشم دختره یا ازش حامله میشه یا عاشقش میشه
کلا همین شده رمانای الان ، تجاوز. انتقام ، س..کس ، یه رمان خوب نمیشه پیدا کرد .
قلمش قشنگه ولی موضوعش …… یه کمی غیر قابل باوری که دختره از چنین مسئله ای راحت بگذره

Fateme
Fateme
پاسخ به  Yas
1 سال قبل

وایییییییییی دقیقا حتی اگه شوهرتم باشه ولی زوری باهات رابطه برقرار کنه حس انزجار از خودت اون پیدا میکنی اینکه بهت تجاوز بشه یچیزی فراتر از مرگه کی میتونه عاشق یه متجاوز گرش شه ؟

آره قلمش خیلی خفنه دمت گرم نویسنده

..Hasti@.
..Hasti@.
1 سال قبل

فقط اون جاش که میگه چه پدری در بیاری از بابا 😂😂😂 خیلی با مزه س حامی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ..Hasti@.

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x