6 اردیبهشت 1402 - رمان دونی

روز: 6 اردیبهشت 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

ران رسپینا پارت 158

توی راه با اینکه خیلی خسته بودم اما نخوابیدم و هر جایی که قشنگی خاص خودشو داشت صبر میکردیم و عکس میگرفتیم . کلی آهنگ گذاشته بودیم و با خواننده خونده بودیم و کلی ویدیو گرفته بودیم . میوه هایی که آورده بودم رو شروع کردم به پوست گرفتن . _ مطمئنی نمیخوای بخوابی؟ هنوز کلی راه هست ، چشمات

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 43

    پیچیدن صدای قباد در گوشم، بیشتر از اینکه قلبم را آرام کند سوزاندش. سوزشی عمیق و دردناک و ممتد…   یعنی بچه انقدر مهم بود؟ که مردی که زمانی برایم جان میداد و قرار بود همه کسم باشد را اینطور از من بگیرد؟ اینطور از من متنفر کند؟   قبل از اینکه اشکم چکیده و آرایشم را خراب

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت16

(مائده) وقتی گفت موهات خوشبوعه دلم یه طوری شد نغمه های قشنگی از درون دلم به گوش میرسید چندین ساعت گذشته بود و من از شدت دستشویی بیدار شدم بدنم سر شده بود و دلم نمیومد بیدارش کنم هرچقدرم منتظرم موندم بیدار بشه یا بتونم از حصار دستش بیرون بیام نشد دستشویی داشت امونم رو میبرید _اقا جواب نداد _اقاا

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 300

        دو قطره اشک از چشماش پایین ریخت و سرش و به چپ و راست تکون داد.. – من.. نمی دونستم! اون موقع هیچ کدوممون هیچی نمی دونستیم. فقط می خواستیم یه جوری خودمون و خالی کنیم.. فقط می خواستیم وجدانمون راحت باشه و بگیم.. ما هم یه کاری کردیم.. نذاشتیم خون اون بچه رو زمین بمونه..

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 16

        توجهی هم به اون همه پیامی که توش تگم کرده بودن نکردم…   به محض ارسال متنم پیام‌های فحش و بدوبیراه بود که برام سرازیر شد اما بیخیال صفحه‌ی گوشیمو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم.   نیم ساعت بعد سارا و مینا تقریبا به سمت کلاس هجوم آوردن.   استاد که درحال توضیح اتاق

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 194

        یزدان در حالی که حس می کرد ، ذغالی میان شیارهای مغزش جای گرفته که اینگونه از گوش هایش بخار بیرون می زند ، نفس عمیقی کشید و آرام تر از قبل پرسید :       ـ می تونه چی ؟       ـ می تونه من و هم مثل بقیه دخترهاش ……. بفروشه

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 199

  ×××     با نوازش دستی رو صورتم چشمام و با ترس‌باز کردم ولی تو همون تاریکی اتاق چشمای براق عسلیش و شناختم و خیالم راحت شد… چشمای بازم و که دید دستش از حرکت ایستاد و آروم لب زد _بیدارت کردم!   یکم خودم رو عقب کشیدم و روی تخت نشستم… با تعجب بهش نگاه کردم و هنوز

ادامه مطلب ...