رمان گلادیاتور پارت 194

3.3
(3)

 

 

 

 

یزدان در حالی که حس می کرد ، ذغالی میان شیارهای مغزش جای گرفته که اینگونه از گوش هایش بخار بیرون می زند ، نفس عمیقی کشید و آرام تر از قبل پرسید :

 

 

 

ـ می تونه چی ؟

 

 

 

ـ می تونه من و هم مثل بقیه دخترهاش ……. بفروشه ………….. می گفت از قِبل من پول خوبی در می یاره .

 

 

 

یزدان کمر صاف کرد و ابروانش را بالا داد و لبخند یک طرفه ای بر روی لبانش نشاند ……………. لبخندی که نه از سر مهر بود و نه از سر محبت …………. و یا حتی چیزی که بشود اسم پوزخند رویش گذاشت ……………. انگار یزدان به واقع همان فرشته مرگی شده بود که در زمان گرفتن جان آدمی ، لبخندی خوفناکی تحویل آدم مقابلش می دهد .

 

 

 

این لبخند تمام زنگ خطرها را هم زمان با هم در گوش گندم به صدا درآورد ……………. زنگ خطری که می گفت ، طوفانی عظیمی در راه است .

 

 

 

ـ اون مرتیکه خودش با دستای خودش گورش و کند .

 

 

 

گندم خودش را تکان داد ………….. مغزش مدام و پی در پی هشدار فرار صادر می کرد …………… اینکه بهتر است ، زمان را بیش از این از دست ندهد و از مقابل این مرد خشمگینی که رو به رویش ایستاده ، فرار کند .

 

 

 

تکان دیگری به خودش داد ………….. خلاص شدن از میان پنجه های قدرتمند یزدان ، به همین راحتی ها هم به نظر نمی رسید . هم توان می خواست و هم قدرت . باید مغزش را به کار می انداخت ……… برای رهایی از دست او باید فکری می کرد .

 

 

 

با رسیدن فکری به سرش ، از گوشه چشم و آرام به پشت پایش نگاهی انداخت ………… فاصله آنچنانی با استخر نداشت . می توانست با پرت کردن خودش به درون استخر ، حواس یزدان را برای ثانیه هایی از بحثی که میانشان باز شده بود ، پرت کند و از شر این سوال و جواب کردن ها خلاص شود .

 

 

 

شنا بلد نبود ……….. حتی تا آن زمان هم پایش را درون هیچ استخری نگذاشته بود ، اما از یک چیز اطمینان خاطر داشت …………… اینکه امکان نداشت یزدان اجازه دهد برای او اتفاق بدی بی افتد ……….. می دانست اگر خودش را به درون این قسمت استخری که حتی نمی داند ، چه مقدار عمق دارد ، بی اندازد ، یزدان به سرعت برای نجات او دست به کار می شود و برای بیرون کشیدن او درون استخر می پرت .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و چند بار پلک زد ………… نگاهش را به باغ پشت سر یزدان داد و جوری تظاهر کرد که انگار چیز عجیب و غریبی مقابل چشمانش ظاهر شده . اندک اندک چشمانش را گشاد کرد و با ترسی نمایشی به پشت سرش یزدان نگاه کرد .

 

 

 

 

 

یزدان که نیمی از حواسش به گندم بود ، با دیدن چشمان گشاد شده او و نگاهی که انگار رنگ و بویی از ترس گرفته ، با همان ابروان درهم تنیده ، آرام و اندکی هم کنجکاو برای دیدن چیزی که گندم از دیدنش تا این حد متعجب شده بود ، سر به پشت چرخاند .

 

 

 

گندم به سرعت دست به کار شد و در یک حرکت آنی ، با منتها علیه زوری که در جانش وجود داشت ، با تمام قدرت خودش را عقب کشید که بازویش را از میان پنجه های یزدان آزاد شد .

 

 

 

با رها شدن تنش از دست یزدان و معلق شدنش در هوا جیغ گوش خراشی کشید و درون آب افتاد و در صدم ثانیه ای تمام گوش و دهانش را آب گرفت .

 

 

 

یزدان که با حرکت بی هوای گندم سرش به سرعت به سمت او چرخیده بود ، با دیدن افتادنش به درون استخر و دست و پا زدنش برای آمدن به روی آب ، بدون فوت وقت به درون استخر پرید و چنگ به بازوی او زد و او را به سمت خود کشید و بالا آورد .

 

 

 

گندم وحشت زده ، در حالی که حس می کرد ضربان قلبش به روی هزار رفته ، دستانش را به دور گردن یزدان حلقه نمود و خودش را به او چسباند و فاصله را به صفر رساند …………. تا حالا تجربه افتادن در آبی اینچنین عمیق نداشت . ترسیده بود ،اما خوشحال بود که تمام حدس و گمان هایش درست از آب درآمده بود و یزدان بدون کوچکترین تعللی برای نجات او به درون آب پریده بود .

 

 

 

یزدان یک دست به دور کمر گندمی که آنچنان به تنش چسبیده بود که انگار می خواست به درون پوست او رسوخ کند ، حلقه کرد و به سمت لبه استخر شنا نمود .

 

 

 

ـ تو دیوونه ای ؟

 

 

 

گندم حلقه پایش را به دور کمر او تنگ تر کرد و با وحشتی که در تنش نشسته بود ، خودش را بیشتر به او فشرد .

 

 

 

ـ نمی دونم .

 

 

 

یزدان دست به لبه استخر گرفت :

 

 

 

ـ پات و بذار روی این نرده های لب استخر و آروم برو بالا . من پشتتم ، حواسم بهت هست . برو .

 

 

 

گندم در حالی که می ترسید حلقه پاهایش را از دور کمر او آزاد کند ، با اندکی تعلل ، پاهایش را باز کرد و روی نرده ها گذاشت و خودش را از او جدا کرد و بالا رفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
11 ماه قبل

مزخرف تر از این نمیشد واقعا متاسفم خاک برسرت فک کنم رمان افتاده دست ی بچه ده ساله خاک برسرت خاک برسرت خاک برسرت

*****
*****
11 ماه قبل

دیرین دیرین
اینم از
.
..

..
..
.
رمانِ شُخمی تخیلی

*****
*****
11 ماه قبل

😶

Same
Same
11 ماه قبل

واقعا چرت بود گندم قضیه محوله هم نگفت چقدر اسکوله نزدیک دویست پارت گذشته واینا هنوز مثل خواهر و برادرن

Sungirl
Sungirl
11 ماه قبل

گندم باید میبوسیدش…پسر به این جذابی

هانی
هانی
پاسخ به  Sungirl
11 ماه قبل

واقعا با این نوشتن افتضاحش ، داستان مسخرش مونوی ب فکر بوسیدن

Sungirl
Sungirl
پاسخ به  هانی
11 ماه قبل

داستان خوبه نویسنده فقط دیر ارضا ست مارو ایستگاه کرده…والا الان اگه واقعیت بود الان بچه دارم شده بودند…پسر جذاب دختر جذاب سفت و سخت خودشونو نگه داشتن مگه میشه…

الهه
الهه
11 ماه قبل

جدیدا نویسنده ها دو خط میزارن میگن اینم پارت بعد

ماه
ماه
پاسخ به  الهه
11 ماه قبل

حق

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x