رمان شاه خشت پارت 23
دست دختر را گرفتم وکشیدم، زیر توری پوشیه خندهاش را دیدم. عبای سیاهرنگ را کنار زد، چیز زیادی به تن نداشت. پوست مسی رنگ و براقش، حرکات نرم کمرش، پولکهایی که به سینهبند و شورتش آویزان بودند. هنرمندانه میرقصید، دلبری میکرد. خودم را لبه تخت رها کردم و عنان را به هورمونهای بدن