6 خرداد 1402 - رمان دونی

روز: 6 خرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 6

    از دستش حرصم گرفت … نمی دانستم این حرص به خاطر کارهای خودش بود یا مادرش ! ولی هر چه که بود برای چند ثانیه مغزم از کار افتاد و تصمیم گرفتم با او سرد باشم !   لیوان دسته دار را پر از چای کردم و با قندان چوبی چرخیدم که به سمت بابا بروم ‌… که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۹

      با دیدن دونه های برف راهی که به سمت سرویس کشیده میشد رو به طرف پنجره کج کردم….       نگاهم به زمین سفید و یه دست میفته و هینی از خوشحالی میکشم و غرق میشم تو عالم بچگی هام…..وقتی تو حیاط آدم برفی درست میکردم و چند ساعتی تو برف میموندم و فقط بازی می‌کردم….

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 56

        کیمیا با چشمان ترسیده نگاهی به من انداخت:   _ پس، پس من چیکار کنم؟ من نمیتونم…مادرم، داداشم…بفهمن بیچاره میشم!   سر به زیر انداختم تا دخالتی نشان ندهم، دوست داشتم خودش با دکتر حرف بزند و اجازه و همه‌چیز به دست خودش باشد!   _ ببین عزیزم، من…میتونم یه جایی رو بهت معرفی کنم، که

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 184

    به خدا دارم جواب کم می آورم! -چرا… ولی تو خیلی… پررویی… -توام پررو باش! چشمانم را در حدقه میچرخانم و میگویم: -لزومی به انقدر تند پیش رفتن نیست… بعدم… موضوعات دیگه ای برای آشنایی هست که… با جدیت میگوید: -موضوع از این مهمتر؟! اصلا این یکی از اون موارد مهمه که تو دوران نامزدی یا به قول

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 29

      به سری که مثل طاووس بالا گرفته بود نگاه کردم.   اما خب با اون وضع چشم و صورت…   «باهم بریم» منظورش کاملا مشخص بود.   می‌خواست منم همراهش برم.   چرا؟ حدسش زیاد سخت نیست.   احتمالا برای اذیت کردنم. یعنی صد در صد برای اینکه مزاحم کارم بشه.   _ بعداز دانشگاه محسن میاد

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 207

        گندم با قیافه ای درهم نگاهش را سمت نسرین برگرداند ………… شاید باید بیشتر روی خودش کار میکرد تا نظر و عقیده بقیه ، کمتر روحش را زخمی می کرد .       ـ وقتی درباره من حرف می زنه ، قشنگ تمسخر و تو کلامش حس می کنم . این من و اذیت می

ادامه مطلب ...

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 325

        نیم ساعت گذشته بود و هنوز خبری از مهناز نشده بود.. نگرانی همه وجودم و درگیر کرد با این فکر که نکنه حالش انقدری بد بوده که اصلاً یادش رفته خواسته من و مطرح کنه؟ وگرنه نیم ساعت برای یه تصمیم گیری زیاد نیست؟ یا شایدم داشت به مهناز حرفاش و می زد که بیاد و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 233

    مغزم به قدری قفل کرده بود که توان حرفی نداشتم اما خودش سمت چستر مبل رفت و بی‌توجه به من و آیدین روی یکی از چسترا نشست پا روی پا انداخت!… وَ این همه خونسردی و آرامش شاید ظاهریش بر خلاف روزایی بود که تو شیراز وقتی باهام حرف میزد صداش میلرزید و خوب می‌دونستم این همه آرامش

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 17

#پارت_17 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نریمان سریع گفت: ولی تازه سر شبه. عمه مهسا با لحن جدی گفت: نامی راست می‌گه عزیزم کار عقب مونده زیاد داریم باید برگردیم. بیشتر طرف حسابش با نامی بود! با بلند شدنشان من و باربد نگاه متعجبی به یکدیگر انداختیم. به آرامی لب زدم: چون گفتم نه قهر کردن؟ دستی به صورت صاف و بی‌ریشش کشید. _نه

ادامه مطلب ...

چت روم”آتنای کدو تنبل”۱۳۰

‌ ‌روزی مردی مهمان خانه‌ی آتنا بود پدر و مادر آتنا که از مهمانان خوششان آمده بود ، به فکر افتادند اگر مرد و زن پسری داشته باشند آتنای دم بخت خود را به انها بیندازند به همین جهت از مهمانان پرسیدند: شما فرزند هم دارید؟ مرد جواب داد: بله یک پسر دارم مادر آتنا: مثل جوان های امروزی دنبال

ادامه مطلب ...