رمان حورا پارت 73
_ چرا تو تاریکی نشسـ…وای صورتت! دستم را کمی روی لبم کشیدم، اما به سرعت دستم را پس زد و صورتم را قاب گرفت: _ دست نزن ببینم، چیکار کردی با خودت… با خودم؟ پوزخندم را دید، رنگ نگاهش به آنی عوض شد، کمی صاف نشست و اخمهایش در هم رفت: _
_ چرا تو تاریکی نشسـ…وای صورتت! دستم را کمی روی لبم کشیدم، اما به سرعت دستم را پس زد و صورتم را قاب گرفت: _ دست نزن ببینم، چیکار کردی با خودت… با خودم؟ پوزخندم را دید، رنگ نگاهش به آنی عوض شد، کمی صاف نشست و اخمهایش در هم رفت: _
معلم ماژیکش را در آورد و بر روی تخته خلاصه ی درس را توضیح میداد. با دقت به توضیحات او گوش میدادم و در دفترم نکته های او را می نوشتم. _خب بچه ها این نکته ی خیلی مهمی هست. و حتما در،امتحان ترمتون و کنکور وجود داره. و درس آخر و مرور کنید. یکی از
با صدای آلارم گوشیم به سختی چشمهای خستهمو باز کردم. با دراز کردن دستم گوشیو از زیر بالشت بیرون آوردم اون زنگ مته مانندو قطع کردم. ملافه رو روی سرم کشیدم و چشمهای که از شدت بیخوابی میسوختنو بستم. اما لحظهی بعد با شوک ملافه رو کنار زدم و روی مبل نشستم. با
آب زدن دست وصورتش دو سه دقیقه ای بیشتر زمان نبرد . وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد و وارد حال اطاق شد ، میزی هوس انگیز و رنگارنگ انتظارش را می کشید …………. انگار همین آب کافی بود تا هوش و حواسش سر جایش بیاید و شش دنگ حواسش جمع شود ……….. الان خوب می
شاید به ظاهر می گفت با دیدن دوباره من همه چیز و فراموش کرده و انگیزه اش و برای اذیت کردن من از دست داده.. ولی حداقل می تونستم بابت اون روزا که بهش اجازه حرف زدن ندادم یه کم خودم و توجیه کنم و بفهمونم دلایلی که برای اون کار داشتم.. هیچ ارتباطی
بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم ، سر جا بی حرکت ماندم . دست شهاب پیش روی کرد و از روی ساپورتِ نازکِ مشکی رنگ مشغول نوازش ران پایم شد . هم زمان دست دیگرش نشست روی کمرم . – من حالم بده ماه جان ! … از خودم حالم بده که … عرضه ی مستقل