16 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 16 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۶

    آیدا با لحن پوزخندی می گوید: _میتونی وایسی کار پیدا کنی البته تو گوشه ی خیابون همانطور که آب را از دستش می گرفتم،در ذهنم دو دو تا و سه چهار تا می کردم .دیدم در این وضعیت من ،شاید این بهترین کار باشد . تو دلم مدام داشتم فرید و خانواده ی اش را فحش می دادم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 54

      _ گفتم بیا اتاقم حرف بزنیم.   به‌سمت من برگشت، قهقهه می‌زد.   _ وای! نگو که فرهاد جهان‌بخش دلش این دختره هرزه رو خواسته! تو جداً وقتی عاشق می‌شی قیافه‌ت دیدنیه، فرهاد. گوگولی می‌شی! ساده و زودباور! دیگه من که این‌و خبر دارم.   کاش اسلحه داشتم، درست در همان لحظه‌ ماشه را می‌کشیدم و مغز

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 83

      – چرا من خبر ندارم آلاله این وقت شب قراره بیاد خونه و این شاسکول قراره برسونتش؟   رهام سعی می‌کند فشار دست امید را مهار کند   – ولم کن امید… من از کجا بدونم؟ خبر مرگم مگه پیش تو نبودم؟   امید رهایش می‌کند… انگشت اشاره‌اش را مقابل نگاه رهام تکان داده و با صدایی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 60

      فقط دهان هایی را میدید که به نوبت باز و بسته میشدند. چیزی نمیشنید و سرش به دوران افتاده بود.   حالت تهوع امانش را بریده بود و هر لحظه امکان داشت وسط مجلس از پا در بیاید.   صدای غلط کردم هایش به گوش خدا هم نمیرسید که هیچ راه فراری را برایش باز نمیکرد. فضای

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 416

          * بعد از پیاده شدن از تاکسی.. نگاهی به ساختمون رو به روم انداختم و با نفس عمیقی که برای آروم شدنم کشیدم حرکت کردم.. هفته پیش که اومدم این جا.. انقدر اون لحظات برام سخت رقم خورد که خدا خدا کردم دیگه تا مدت ها پام به این ساختمون و شرکت باز نشه و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 203

      دستش رو از زیر چونه ام حرکت داد و رسوند به گونه ام و انگشت شصتش رو روی پلکم کشید و خیسیش رو پاک کرد….   با نگاهی که دل و تمام وجودم رو می لرزوند، نگاهم کرد و لب زد: -من کنار شما راحتم..وقتی نزدیک شما باشم خیالم راحته و احساس ارامش میکنم..اما موندنم بیشتر از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 78

        -آره… مگه مشکلی داره….؟!   -نه، نه اصلا خیلی هم عالیه…!     شهریار ماشین را کنتر رستوران نگه داشت و سمت صندلی عقب چرخید… ساکی از پایین صندلی برداشت و در برابر چشمان متعجب ماهرخ، ان را بهش داد و با چشمانی پربرق و مهربان گفت: امیدوارم بپسندی…!!!     ماهرخ حیرت زده و خوشحال

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 11

      آدم های عسگری تا به خودشون بیایند و بخواهند سمت میکائیل حمله ور شوند اسلحه های شایان و یزدان بود که به سمتشون گرفته شد و یزدان بود که با نیشخند گفت: – فعلا بتمرگین تا زناتون بیوه نکردم     به اجبار سر جاشون ایستادند و وحشت زده به یک دیگر نگاه می‌کردند. میکائیل بود که

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۵

    ماشین هایی که حرکت می کردند .و مشخص بود که مسافر هستند.خوشحال و خندان.   چیزی که من چند روزه نداشتم. راه افتادم خیابان ها رو قدم زدن.یک پاساژ بزرگی را دیدم.   وای چقدر لباس های قشنگی! لباس هایی که چقدر می‌تواند ظاهر و قیافه ی دیگران را عوض کند.کاش پول داشتم تا بتوانم آن را بخرم.

ادامه مطلب ...