رمان شاه خشت پارت 56
لبهایم را جمع کردم که نخندم، ادای مرا درمیآورد، گیسبریده! _ میگما… حالتون بهتره؟ _ من حالم موردی نداشت، خوب بود. پشتچشمی نازک کرد که از دیدم دور نماند. _ میشه من برم یه سر کوچیک به نازی بزنم؟ این سؤالات احمقانه از کجا به ذهنش میرسید. _ خیر.