19 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 19 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 56

        لب‌هایم را جمع کردم که نخندم، ادای مرا درمی‌آورد، گیس‌بریده!   _ می‌گما… حالتون بهتره؟   _ من حالم موردی نداشت، خوب بود.   پشت‌چشمی نازک کرد که از دیدم دور نماند.   _ می‌شه من برم یه سر کوچیک به نازی بزنم؟   این سؤالات احمقانه از کجا به ذهنش می‌رسید.   _ خیر.  

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 84

    با خنده‌ای بلند میان کلام دخترک می‌پرد. سرش را به عقب پرت کرده و قهقهه می‌زند و آلاله توی خودش جمع شده و نگاهش بند چال گونه‌ی مرد می‌شود.   یک مرد چرا باید چال گونه داشته باشد؟ اصلا چه دلیلی دارد چشمان یک فرد اینقدر گیرا و ترسناک باشد؟   خنده‌اش که تمام می‌شود، با چهره‌ای خندان

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 61

      شنیدن نجوای پر حرارت حامی و بدتر از آن، حسِ نفس های گرمش که حاکی از فاصله ی بیش از حد کمشان بود، قلبش را هری پایین ریخت.   سرش به ضرب بالا آمد و چشمان وق زده اش روی صورت حامی که دقیقا کنار صورتش بود ثابت ماند.   _ چیشد عشقم؟ دلت خواست؟   وحشت

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۳۷

    اهومی گفت و در آینه به خودش نگاه می کرد. دوست نداشتم که بی حجاب باشم. و آن لباسی که آیدا برایم گرفته بود خیلی پوشیده بود . _ایدا من نمیتونم همچنین کاری انجام بدم.   سر تا پا نگاهی به من انداخت و لبخند ملیح زد و یک شال مشکی براق دستم داد و گفت: _اجبارت نمی

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 307

  ****   با سر به بادیگارد ها اشاره زد کنار بروند و همانطور که با فرد پشت خط هماهنگ میکرد وارد کلاب شد   _ میخوام راس ساعت هفت اینجا باشن به محض اینکه مشتریا میرن و کلاب خالی میشه کارو شروع میکنید تا عصر که کلاب باز میشه جمع بشه کثیف کاری و بی نظمی نمیخوام سعید آدم

ادامه مطلب ...
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت 60

              تو پرونده دایان هم همینطور بود. یا واقعا قتل تمیز و با برنامه ریزی انجام شده بود که وقتی پلیس رسید، قتل رو یه حادثه تلقی کرد و پرونده رو بست؛ یا واقعا دایان بی گناه بود!   نمیتونستم به هیچ کدوم استناد کنم! می‌خواستم خودم یه دلیل، حتی کوچک ترین دلیلی دال

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 204

    ==========================   از اسانسور خارج شدم و ظرف های غذایی که مامان داده بود رو با یک دست، به سینه و شکمم چسبوندم و با دست ازادم زنگ واحد رو فشردم….   با مکث کوتاهی در باز شد و سورن با شلوارک و تیشرت ساده ای تو قاب در پیدا شد…   لبخندی بهش زدم: -سلام..   اون

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 418

          جوابی به سوالش ندادم و همون طور که دستاش و از دورم باز می کردم و بر می گشتم سمتش پرسیدم: – حوصله ات سر رفت نه؟ شونه ای بالا انداخت و لب پایینش و بیرون فرستاد.. – چیز زیادی برای دیدن نبود! – من که گفتم کارم تموم شد سیامک و می فرستم که

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 79

        -به نظرت بهش بگم، میزاره من برم…؟!   ترانه اخم کرد: یه جوری میگی انگار شهریار بعدش هم بفهمه، میزاره تنها زندگی کنی…!   -من یه عمره تنها زندگی کردم…!   -قبلا کسی به اسم حاج شهریار نبود ولی حالا…!   ماهرخ کلافه گفت: یه هفته صبر کردم تا وقتی نیست از عمارت برم…!    

ادامه مطلب ...