31 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 31 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۰

    ~ ~ ~ ~ ~ ~ چند روز از آن روز شوم و غم انگیز گذشت. رعد و برق انگار میخواست آسمان را بشکافت . و بردیا هم از ترس به سمت من هجوم می آورد. هوای سرد پاییزی باعث میشد دیگر نتوانم پنجره را برای یک دقیقه باز کنم. در خانه ی چوبی ای که آیدا به

ادامه مطلب ...

رُمانِ« تُنگِ بُلور »پارت 3

تـُنـــگ بـلـور   * * *   نگاهش بین من و ماهور که طبق معمول بند سینه‌ام بود می چرخد و در حالی که به طرفمان می آید می گوید   – فکر کنم دیگه وقتشه که ماهور رو از شیر بگیری.!   متعجب میپرسم   – چی؟   کنارم می نشیند   – چی نداره …نشد من یه بار

ادامه مطلب ...

رمان گور به گور پارت 2

        نگاه از چشمانش میدزدم و سر پایین می اندازم   – با توام   لبهای روی هم کیپ شده ام را فاصله میدهم و با صدای ضعیفی می نالم   – نمیخوام   به طرفم خم میشود و قبل از آن که عکس العملی نشان دهم چانه لرز گرفته ام را میان دستانش میگیرد   –

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 68

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥   پارت_68🔥❤️‍🔥             من چه مرگم شده بود؟!؟! چرا داشتم تو ذهنم مقایسشون می‌کردم؟!   انقدر درگیری های ذهنی زیادی این چند وقت داشتم که پاک خل شده بودم!   تو کشمکش های ذهنیم دست و پا میزدم که دایان گفت:   – این پیام بازرگانی چی داره که اینقدر با دقت بهش

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 2

تـُنـــگ بـلـور:   تا شب هیچ حرف دیگری راجع به این موضوع نمیزنم و سعی میکنم خودم را قانع کنم که مهراب با بقیه فرق دارد و قرار نیست که او هم همانند دوست پسر لادن رفتار کند.   اصلا همان که علاقه من برایش اولویت دارد کافی است دیگر نه؟   با بسته شدن چشمان ماهور سینه ام را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 60

        به سالن اصلی که برگشتیم، جمعیت به قوت خود باقی ولی پراکنده بودند.   _ بریم از میزبان خداحافظی کنم.   _ اه …بریم خونه؟ بودیم حالا، سر شبه!   پلک زد، انگار وزوز مگسی مزاحم استراحتش باشد. چاره‌ای نداشتم، وقت رفتن بود.   از خانم قوانلو خداحافظی کردیم و نرسیده به پله‌ها، دکتر خودش را

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 13

    ×××     به آب روون شده ی داخل اتاق میکائیل خیره بود و کم کم دل خودش هم از این همه هدر رفتن آب داشت می‌سوخت. از حرس پوست لبش رو می‌جویید و با حرص لب زد: – دِ خب شاید من مردم نباید بیای یه سر بزنی؟     تو همین فکرا بود که دستگیره در

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 16

          _ بابا سبد سیب رو میذاری این طرف؟   پدرش با پا سبد را به سمتش هل داد: _ بیا، ببین اونایی که رو زمین افتاده سالمن، اگه آسیب دیدن بنداز تو سبد قرمزه، میبریمشون گاوداری!   سری تکان داد و مشغول جمع کردن سیب‌های روی زمین شد، آنهایی که زیادی له شده بودند را

ادامه مطلب ...