29 دیدگاه

رُمانِ« تُنگِ بُلور »پارت 3

1
(1)

تـُنـــگ بـلـور

 

* * *

 

نگاهش بین من و ماهور که طبق معمول بند سینه‌ام بود می چرخد و در حالی که به طرفمان می آید می گوید

 

– فکر کنم دیگه وقتشه که ماهور رو از شیر بگیری.!

 

متعجب میپرسم

 

– چی؟

 

کنارم می نشیند

 

– چی نداره …نشد من یه بار دهن این بچه رو خالی ببینم …تا چشمش بهم میفته آویزونت میشه.

 

سرخوش میخندم که کفری ادامه میدهد

 

– حق و حقوق من تو این خونه اصلا رعایت نمیشه …بخدا این انصاف نیست ، یه فکری کن پناه.

 

– شوخی میکنی دیگه نه؟

 

نگاه از ماهور میگیرد و به چشمانم زل میزند

 

-من به گور هفت جدم خندیدم که شوخی میکنم…دیگه کارد به استخونم رسیده زن …تا نه ماهگی که گفتی میترسم چش و چالش کور بشه نذاشتی غلطی کنیم …بیرونم که اومد بخیه هات پدرمونو درآورد …اون بی صاحابم خوب شد باز هیچی به هیچی تا میخوام انگشتت…

 

جیغ کشیدم:

 

– مـهـــراب

 

زبان به دهان میگیرد …نفس عمیقی میکشد و زیر لب زمزمه میکند

 

– میگم نظرت چیه یکی دو هفته بسپریمش دست مامانت؟

 

هاج و واج چهره جدی‌اش را به دنبال ردی از شوخی زیر و رو میکنم.

 

لب های روی هم چفت شده ام را فاصله میدهم و تا میخواهم حرفی بزنم صدای زنگ آیفون در خانه می پیچد.

 

 

متعجب به مهراب نگاه میکنم که از جا بلند میشود و به سمت آیفون راه می افتد.

 

– پناه ..

 

صدایم که میزند ماهور را بغل میکنم و همانطور که با قدم های تند به سمتش می روم میپرسم

 

– چی شده

 

– این کیه؟

 

کنارش می ایستم ، یک نگاه به چهره زنی که کل صفحه نمایشگر آیفون را پر کرده بود می اندازم و می گویم:

 

– نمیدونم…

 

با بلند شدن دوباره صدا دست از پرس و جو برمیدارد به سمت درب ورودی راه می افتد.

 

دقیقه‌ای بعد با یک کاسه آش رشته برمیگردد.

 

– کی بود؟

 

-همسایه جدید انگار..!

 

– جای فتوحی اومدن؟

 

در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت جواب میدهد:

 

– اره .

 

پشت سرش جلو می روم

 

– فامیلش چی بود؟

 

– فامیلشو نگفت ..

 

– وا؟

 

کاسه را روی کانتر می گذارد و با خنده می گوید

 

– والا …فقط اسم کوچیکشو گفت ، حنانه.

 

 

چند قدمی فاصله میگیرم …ماهور را روی کاناپه میگذارم و به آشپزخانه برمیگردم .

 

مقابلش می ایستم و با حرص و جوش می گویم

 

– چقدر پررو

 

گیج میپرسد

 

– کی؟

 

– همین دختره …اسمشو بهت گفت که چی بشه؟ اصلا به تو چه که اسمش حنانه است؟ کوره؟

 

دست چپش را میگیرم و با صدای بلندتری ادامه میدهم

 

– این حلقه‌ رو ندیده؟

 

دستم را میکشد تنم را به خودش میچسباند و با بیخیالی زمزمه میکند

 

– قربونت برم حرص چی رو میزنی؟

 

– حس خوبی ندارم مهراب…باید بهش میگفتی زن دارم …بعدم این کاسه رو میکوبیدی فرق سرش..!

 

تو گلو میخندد و شقیقه نبض گرفته ام را عمیق می بوسد

 

– برم اسمتو تتو بزنم تو پیشونیم؟

 

به تایید سر تکان میدهم :

 

– اره موافقم.

 

– نترس عمرم این دختره هم بالاخره میفهمه…

 

درآغوشش جابه‌جا میشوم و میپرسم

 

– چیو.؟

 

لبخندی حواله چشمانم میکند و با صداقت می گوید

 

– اینکه من جونم واسه شما درمیره.

 

 

روی پنجه پا بلند میشوم و بالاتر از چانه‌اش را میبوسم

 

– حتی اگه یه روز نبودم هم حق نداری هیچ زنی رو تو زندگیت راه بدی …

 

فشار دستانش پشت کمرم بیشتر میشود و من با حسادت عجیبی که به جانم افتاده بود ادامه میدهم

 

– قول بده جز من هیچ زنی رو بغل نکنی …نبوسی …

 

حتی از تصورش هم تمام تنم میلرزد و نفسم بند می آید.

 

دست خودم نیست که چشمانم از اشک پر میشود ، که احمقانه به افکار مزخرفم پر و بال میدهم و خودم را شکنجه میکنم…

 

حالم را می بیند و با حرص و خشم تشر میزند

 

– پناه

 

قطره اشکی روی گونه ام می چکد و با بغض می گویم

 

– اگه یه روز برسه که کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشی من میمیر…

 

لبهایم که میان دندانهایش کشیده میشود صدا در گلویم خفه میشود و ادامه جمله ام ناتمام میماند.

 

 

می بوسد …عمیق و طولانی …انقدر که تمام حس بد جمع شده در وجودم را از یاد میبرم و همراهیش میکنم…

 

 

نفس که کم می آورم به تقلا که می افتم رضایت میدهد و عقب میکشد…

 

موهای ریخته شده روی صورتم را پشت گوشم میزند و با درماندگی روی لبهایم پچ میزند

 

– بسه پناه …نکن …انقدر با این افکار مزخرف خودتو منو عذاب نده …

 

گوشه لب‌هایم را میبوسد و از میان دندان های کلید شده اش میغرد

 

– خدا منو لعنت کنه اگه بخوام حتی یک لحظه ام جز تو به زن دیگه‌ای فکر کنم.

 

 

دقیقه های طولانیست که در همان کنج آشپزخانه در آغوشش چسبیده ام و تکان نمیخورم …

 

نمیخواهم …با بهانه هایم …با رفتارهای بچگانه‌ام …او را نسبت به خودم سرد کنم…اما دست خودم نیست…

 

دست خودم نیست که احمقانه در فکر فرو می روم و برای خودم سناریو می چینم..!

 

همانطور که موهایم را به بازی گرفته است میپرسد

 

– گفتی عروسی دختر داییت کیه؟

 

پیشانیم را به قفسه سینه اش می فشارم و جواب میدهم

 

– دو هفته دیگه…

 

– عجیبه ..

 

سرم را بالا میکشم و گیج میپرسم

 

– چی عجیبه؟

 

رد اشک خشک شده روی گونه هایم را نوازش میکند

 

– اینکه نمیگی لباس ندارم ..!

 

لبخند بی جانی میزنم

 

– دارم …از یه سایت خریدم..خیلی خوشگله.

 

ابرو بالا می اندازد

 

– نگفتی بهم ..

 

– بپوشم ببینی؟

 

سر به تایید تکان میدهد که با ذوق به سمت اتاق راه می افتم.

 

پشت سرم می آید ، با هم وارد اتاق میشوم.

روی تخت می نشیند …به سمت کمد می روم…لباسم را که با کلی وسواس در کاور چپانده بودم را از رگال بیرون میکشم و روی صندلی میگذارم.

 

دست زیر بافتم می اندازم و میخواهم آن را از تنم بیرون بیاورم که نگاهم به مهراب که منتظر تماشایم میکرد می افتد ..

 

این پا و آن پا میکنم و با کمی تعلل می گویم

 

– میری بیرون من بپوشمش؟

 

متعجب میپرسد

 

– برم بیرون؟ چرا؟

 

– اخه باید کامل لخت شم .!

 

-مگه من تا حالا لخت ندیدمت؟

 

خجالت میکشیدم ..نه به خاطر آن که نتوانم مقابل او لخت شوم نه …

 

تغییرات اندامم بعد از زایمان باعث شرمم میشد …معذب بودم …اعتماد به نفسش را نداشتم.

 

دنبال جوابی برای قانع کردنش میگردم که از روی تخت بلند میشود ..

 

به سمتم می آید ، مقابلم می ایستد .

 

دستانش که لبه لباسم می نشیند میپرسم

 

– چیکار میکنی؟

 

اهمیتی نمیدهد و بی توجه به تقلاهایم برای پس زدنش بافت را از تنم بیرون میکشد .

 

سر انگشتان دستش را که روی شکمم سر میدهد تمام تنم بی اختیار منقبض میشود

 

– نمیدونم چه رفتاری کردم ، چه خبط و خطای مرتکب شدم که زنم عرق میریزه ، میلرزه تا جلوم لخت بشه …

 

نگاه فراری‌ام را از چشمانش میدزدم و به زمین زل میزنم…گند زده بودم …امروز به اندازه یک عمر آزارش داده بودم.

 

چانه ام را به نرمی میگیرد ، سرم را بالا میکشد و مجبورم میکند تا نگاهش کنم …

 

– چی از من بی‌شرف دیدی؟ چه گهی خوردم که تو اینجوری شدی؟

 

صدایش از خشم میلرزد و من هر لحظه پشیمان تر میشوم.

 

– منو چی میبینی پناه؟ یه بی ناموس شل کمر که از مردونگی فقط راست بودن زیر شکمشو بلده و تو براش حکم یه عروسک جنسی رو داری که فقط بدرد خالی کردن کمرش میخوری.؟

 

هاج و واج میخکوب چشمان به خون نشسته‌اش میمانم.

 

دهان خشک شده ام را باز میکنم…میخواهم حرف بزنم …از برداشت اشتباهش بگویم که فرصت نمیدهد ، رهایم میکند و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون می رود…

 

صدای برهم کوبیده شدن درب ورودی را که میشنوم به خودم می آیم..

 

پاهای یخ زده ام را حرکت میدهم ، میدوم …اما نمیرسم …

رفته بود …

صبر و تحملش از رفتارهای احمقانه من به آخر رسیده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 0 (0)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
unnamed 22

رمان تژگاه 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
7 ماه قبل

واااا😐چیشده یهو😐

Tamana
Tamana
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

سلام مامی چطور مطوریی؟؟
هعیییی چی بگم مادرررر
خوبی خودت؟؟؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

ندا حامل خبر های بدم باز کن درو😂😂😂

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
7 ماه قبل

خوبی فاطمه؟
بچه ات کی میاد؟؟😍

Tamana
Tamana
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

ممنون خوبم خداروشکر
میخوای دعوام کنی یا حالمو فهمیدی؟؟؟
آره ان شاءالله
خیلیم عالیییی

Tamana
Tamana
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

واااییی چ مامان مهربونی هستیییی شمااااا💞😍

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون ندا جان که دو پارت گذاشتی امروز نکنه وسواسای الکی کار دست زندگیشون بده

سین
سین
7 ماه قبل

خیلی بچهه پناه
برای همین میگن با اختلاف سنی ازدواج زیادنکنین

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط سین
مینا
مینا
پاسخ به  سین
7 ماه قبل

ربطی به اختلاف سنی نداره عزیزم ربطش به عقل و شعوره و بلوغ فکری خیلیا کلی اختلاف سنی دارن و خیلی خوشبختن بعضیا هم هستن فاصله سنی کمی دارن و کارشون به طلاق میکشه متاسفانه دخترهای ما غیرت و تو زورگویی میبینن و وقتی مردی به انتخابشون و خواستشون احترام میزاره فک میکنن دوسشون نداره و براش مهم نیستن در صورتیکه چنین مردایی غیرتشون هزار برابر بقیست اینا وقت سختی غیرتی میشن حتی به پدر مادر دختر هم اجازه نمیدن بهش بی احترامی کنه حتی جلوی خانواده خودشم می ایسته ولی اون آقایون به ظاهر غیرتی جلوی چشمشون به زنشون هزار تیکه و توهین و تحقیرم میشه سکوت مطلقن آخرم میگن نمیتونم تو روی خانوادم بایستم که

آره عزیزم مشکل اکثریت ما خانما دهن بین بودنه و مقایسه ظاهر

Bakakan
Bakakan
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود
منتظر پارت بعدی هستم
راستی خوشحال میشم تو مد وان سری به رمان های منم بزنی
شاه دل یا آیدا😊

Nafs
Nafs
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

نداااا من چرا اینجا عضو شدم
با نفس فارسی

نفس سلطانی
نفس سلطانی
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

اخه عوضش کردم
تو رمان وان هم عضو شدم ولی چطوری رمان بزارم😂
بخدا فردا مدرسه باز میشه عقل نمونده برام😂😂😂

نفس سلطانی
نفس سلطانی
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

اها باشه انقد گفتم ممنون
ولی نمیگم
بجاش میگمممم خاک پاتیم
پاتم 😂😂😂😂

Nafs
Nafs
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

😙😙😙😙😙

Nafs
Nafs
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

چند سالته که میگی دخترم😦
من 15سالمه😫فردا باید برم مدرسه خدااااا
نفس سلطانی هستم کلاس نهم فردا شیفت صبح هستم😫😫
عهههه

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط Nafs
Nafs
Nafs
پاسخ به  neda
7 ماه قبل

مرسی

ف.....ه
ف.....ه
7 ماه قبل

🥲

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

چرا پناه اسکل بازی در میاره بلا نسبت

Mahnaz
Mahnaz
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

برای اینکه سنش کمه هنوز از نظر مغزی پخته نشده

دسته‌ها

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x