23 دی 1402 - رمان دونی

روز: 23 دی 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 150

            _ نمیدونم قصدت از گفتن اون حرف چی بود حورا، اما یبار دیگه تهمت بزنی و بخوای باز عقیم بودن منو تکرار کنی، قول نمیدم اینبار بهت رحم کنم!   محکم بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیده با مشتی به شانه‌اش، به عقب هلش دادم:   _ برو اونور به من دست نزن،

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 133

  عصر؟ _ ساعت چنده عمه؟ _ دو بعداز ظهره عزیزم. هرچند کوفتگی بدنم و بی‌حالیم نشون می‌داد بیشتر از انتظارم خوابیدم اما دیگه تااین حدشو انتظار نداشتم. دستمو لای موهام کشیدم. _ خیلی خوابیدم. صدای مامان از فاصله‌ی نه‌چندان نزدیک اومد. _ تاثیر آرام بخش‌هاست. دکتر گفت عادیه… چرخیدم و پاهامو روی زمین گذاشتم. سعی کردم با گرفتن لبه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 274

  دوباره نزدیکش شد و پنجه های مردانه اش را لا به لای تار و پود های ابریشمی و نرم موهای او فرستاد و در همان حال آرام با همان صدای مردانه اش گفت :   ـ خوبه که تو فقط مال منی …………. هر چند بازم معتقدم اگه می دونستم که قراره تو نبود من تا این حد خودت

ادامه مطلب ...
آوای توکا

رمانِ «آوای تـوکــا» پارت 1

{سلام و عرض ادب 😍 اومدیم با ی رمان جذاب، امیدواریم خوشتون بیاد! پارت گذاری رمان یک‌ روز درمیانه، روزای که من هستم من میذارم روزای که فاطمه جونم هستن میذارن! نویسنده مارو یاری کنه 🥲 مام بد قول نشیم، دوستون دارم!}     🕊آوای توکا 🕊   #پارت_یک       برای حفظ تعادل دست به دیوار می گیرم

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 322

          موهایش را چنگ زد و محکم کشید   ارسلان آخی گفت و بی آنکه سرش را بلند کند کمرش را چنگ زد   تشنه بود! تشنه ی آرامش و اشتیاقی که به او داشت و تا به حال برای هیچ زن دیگری حس نکرده بود!   انگار فاصله حریصش کرده بود!   مثل ببری که

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 126

    شهناز رفت و شهریار کلافه و ناراحت روی مبل نشست. ماهرخ خانه نبود که اگر بود، با وجود شهناز دوباره جنگ و دعوا داشتند… البته دعوای بین ماهرخ و شهناز یک کینه قدیمی و حسادتی بی اساس بود…! نفسش را سخت بیرون داد و دستی روی صورتش کشید. -شهناز رفت…؟! نگاه مرد روی ماه منیر نشست. او هم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۰

    دراز میکشم رو تشک، و پتو رو رو خودم مرتب میکنم….می‌دونم که تشک پتو رو برا بارمان آورده ولی به روی خودم نمیارم و بدون تعارف کردن بهش پلک هام رو می‌بندم….     _ تو تموم زندگیم دختری به لجبازی تو ندیدم…   از ته دلم از حرفش ناراحت میشم….من هیچوقت لجباز نبودم….اصن نمی‌دونم لجبازی چی هست…..کسی

ادامه مطلب ...