رمان طلوع پارت ۱۸۰ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۸۰

 

 

دراز میکشم رو تشک، و پتو رو رو خودم مرتب میکنم….می‌دونم که تشک پتو رو برا بارمان آورده ولی به روی خودم نمیارم و بدون تعارف کردن بهش پلک هام رو می‌بندم….

 

 

_ تو تموم زندگیم دختری به لجبازی تو ندیدم…

 

از ته دلم از حرفش ناراحت میشم….من هیچوقت لجباز نبودم….اصن نمی‌دونم لجبازی چی هست…..کسی لجبازی می‌کنه که لج کردنش برا کسی مهم باشه….وگرنه دختری مثل من چرا باید لج کنه…..

 

_ نمی‌فهمم چرا نمی‌خوای یه زندگی عادی داشته باشی…هر اتفاقی هم که بیفته چی رو تو گذشته میخواد تغییر بده…دنبال چی هستی آخه…یه نگاه به دور و برت بنداز…اصن من هیچی..همه ی آدمای دورت از کله سحر تا بوق سگ دنبال یه لقمه نون جد و آبادشون میاد جلو چشمشون.. اونوقت تو زدی زیر همه چی و چسبیدی به ساره ای که به قول خودت حتی بهت شیر نداد تا بمیری…هووم؟…میفهمی اصن داری با خودت و آینده ت چیکار میکنی؟…میفهمی مقصر اصلی تو از بین بردن بچمون خودت بودی….دیگه چرا پس کوتاه نمیای؟…چرا تمومش نمیکنی؟….خسته شدم از کارات طلوع….اومدی و چپیدی تو این اتاق که چی آخه…..

 

 

 

بدون اینکه جوابی بهش بدم تو سکوت خودم باقی میمونم….

 

 

_ اجازه نمی‌دم اینجا بمونی طلوع…بلند شو بریم خونه…..پاشو….

 

 

چشمام بسته ست ولی میفهمم که بلند میشه و بالای سرم قرار میگیره…..

 

_ با توام دیگه…پاشو….

 

دیگه نمیشه بی تفاوت بود….

 

به کمک دستام می‌شینم…هنوزم درد دارم…به خصوص وقتی درازم و می‌خوام بشینم….

 

 

نشسته و رو به بالا نگاهش میکنم….

 

_ خوب میفهمم منظورت رو بارمان …تو منت گذاشتی رو سر یه دختر بدبخت و باهاش ازدواج کردی….به هر حال کم لطفی نبوده….به قول تو اصلا من لجباز…من بی معرفت و نمک نشناس….اصن من دیوونه…..

 

دستام رو به زانو میگیرم و بلند میشم..رو به روش قرار میگیرم و خیره به چشماش مصمم لب میزنم: این من دیوونه دیگه نمی‌خواد باهات زندگی کنه….طلاق میخواد….می‌خوام برگردم به زندگی قبل از شماها….شاید از نظر تو و اطرافیانت تصمیم مزخرفی باشه….ولی این بار تا تهش میرم….میرم و می‌خوام ببینم کی می‌تونه من رو از این خونه بکشه بیرون …..تو هم برگرد به گذشتت….هستن کسایی که هنوزم دوست دارن….مطمعنم حاج حمید رستایی هم خوش حال میشه اینبار از انتخاب پسرش…..من و تو وصله ی هم نیستیم…..

 

 

بهت رو تو چشماش میبینم…..همین رو میخواستم….اینکه کاملا ازم ناامید بشه….باید بشه….باید بفهمه کم در حقم کم لطفی نکرده…..

 

 

چشم از صورتی که با دلگیری و ناراحتی بهم خیره ست میگیرم و دوباره دراز میکشم رو تشک…..

 

 

 

 

 

با صدای زنگ موبایل چشمام رو باز میکنم….

 

وقتی مطمعن میشم از موبایل خودم نیست میچرخم و متعجب به صحنه ی رو به روم خیره میشم…..به بارمانی که بدون هیچ پوششی و حتی بدون بالشت دراز کشیده رو فرش کهنه ای که دیگه وقتی راه میری و می‌شینی روش با تموم وجودت زمین سفت و سخت زیرت رو حس می‌کنی…..

 

از دستایی که بین پاهاش گرفته مشخصه که چقد سردشه…..

 

ناراحت میشم و از خودم بدم میاد‌‌….نفهمیدم دیشب کی خوابم برد ولی خیال میکردم همون دیشب و بعد از شنیدن حرفام می‌ره…..

 

 

بلند میشم و با برداشتن پتو و بالشت سمتش میرم….

 

مطمعنم تا همین دیشب هم هیچوقت به این فکر نکرده که همچین شبی قراره براش پیش بیاد و اینجوری به صبح برسونه…..

 

پتو رو روش مرتب میکنم و می‌خوام بالشتو زیر سرش بذارم که چشماشو باز میکنه‌‌‌‌…..

 

 

با دیدنم چشم میگیره و میخواد بلند شده که صورتش تو هم می‌ره و دستشو پشت گردنش میزاره.‌‌….

 

_ فکر نمی‌کردم بخوای بمونی وگرنه تشک و پتو رو بهت میدادم….

 

با شرمندگی میگم ولی اون بدون توجه به خودم و حرفام بلند میشه….

 

 

شروع می‌کنه به مرتب کردن لباساش و موهاش…..

 

_ دستشویی کجاست؟….

 

بلند میشم و رو بهش میگم: تو حیاطه….

 

زل میزنه به چشمام و با خشم میگه: امروز یا خودت باهام میای یا به زور می‌برمت….

 

 

خسته از حرفی که انگاری قرار نیست ازش کوتاه بیاد میگم: بس کن دیگه بارمان…من هیچ جایی قرار نیست بیام….

 

 

با دندونای کلید شده میگه: آخه احمق اگه نصف شبی بخوای بری دستشویی و یکی خفتت کنه میخوای چه غلطی کنی….هاان؟….

 

بدون فکر لب میزنم: من چندین شب تواین خونه خوابیدم….چندین شب تو مسافرخونه بودم….‌‌‌چندین شب هم آواره پارک ها بودم…هیچوقت هم هیچ بلایی سرم نیومد جز همون شبی که برا اولین بار پامو گذاشتم تو خونه ی خودت……

 

 

خاموش شدن یه چیزی رو تو چشماش و صورتش میبینم….من منظوری نداشتم از  حرفایی که زدم…یعنی تا این حد نداشتم…..

 

رو میگیره و با برداشتن پالتوش از کنار بخاری میخواد بزنه بیرون که نرسیده به در می‌چرخه طرفم…..

 

_ تا وقتی اینجام بیا برو دستشویی…

 

گرچه واقعیت رو گفتم ولی نمی‌خوام تا این حد ازم دلخور بشه و برا همین هم به حرفش گوش میدم و با هم از اتاق می‌زنیم بیرون….

 

حیاط مثل همیشه شلوغه…..مهتاج خانوم رو تخت نشسته با چند تا از زن های همسایه مشغول سبزی پاک کردن و چایی خوردنن ….

 

 

با دیدنم لبخند شیطنت آمیزی میشینه رو لبهاش……

 

 

جوابش رو با لبخند کوچیکی میدم و سمت دستشویی کوچیک گوشه ی حیاط میرم….

 

 

می‌خوام در رو باز کنم که با صدای اهوم اهوم گفتن مردی از داخل دستشویی دستمو به سرعت برمی دارم……

 

 

میچرخم و با چهره ی سراسر خشم بارمان رو به رو میشم…..

 

_ دلم میخواد با همین دستام خفت کنم طلوع….الحق که یه احمق به تمام معنا همچین زندگی رو برا خودش انتخاب می‌کنه…..

 

دستم رو محکم‌ از مچ میگیره و سمت گوشه ی دیگه حیاط میبره….

 

 

ناراحت از توهینی که کرد رو بهش میگم: درست حرف بزن….حق نداری بهم توهین کنی….هم من و هم همه ی آدمایی که اینجان، اینجا زندگی میکنیم….پس حق نداری بهمون توهین کنی…

 

 

_ اونا نه….اونا احمق نیستن….چون راه دیگه ای ندارم….چون جای دیگه ای رو ندارن….ولی تو چرا….تو خونه داری….زندگی داری…شوهر داری…چرا آخه خودتو به نفهمی میزنی….میخوای برا یه دستشویی رفتن یه ساعت تو صف وایسی…..اونم تو صف مردای قلچماق اینجا…..

 

دستشو به سرش میگیره و ادامه میده: یعنی اینقدر من بی غیرتم که زنم همچین جایی زندگی کنه….آره؟…..

 

 

_ ولی ساره هم همی….

 

 

_ ساره مرده….مرده…..

 

 

با داد میگه و شک ندارم هر چی آدم نه تنها تو حیاط بلکه تو اتاق هم بودن شنیدن……

 

بی توجه بهشون با صدای آرومتر ولی محکمی میگه: حرصمو در نیار طلوع….حرصمو در نیار که از دستت سرمو میکوبم به همین دیوار…..

 

بی حرف و با چشمای اشکی نگاش میکنم….

 

با دیدن صورتم آرومتر میشه و میگه: بیا بریم هر جا خواستی میرسونمت…..اصن نیا خونه ی من….بیا برو هتل…برات اتاق میگیرم تا هر وقت که دلت بخواد اونجا بمون….خب؟….باشه عزیزم…..طلوع من نمی تونم برا یه ثانیه هم بذارم اینجا بمونی….بیا بریم هر جا خواستی می‌برمت….برو موبایلت و بیار و….

 

عقب میرم و رو بهش با لبای لرزون میگم: من جایی نمیام…..خونه ی مامان من اینجاست…من خونه ی مادرم میمونم……

 

 

بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنه میچرخم و سمت اتاقم میرم……

 

 

 

 

 

_ نیازی به اومدنت نبود روژین…..بخدا من راضی نیستم اینجا بمونی….

 

با ناامیدی و چندش وار به همه چی نگاه می‌کنه….

 

_ خدا نیامرزتت طلوع….اینجا دیگه کجاست دختر؟….جا بود من رو دنبال خودت کشوندی آخه؟……

 

_منکه میگم راضی نیستم….برو بخدا من ناراحت نمیشم….اصن بارمان چرا ازت خواست بیای اینجا؟….

 

 

سمت پنجره می‌ره و با اخمهایی که از وقتی اومده باز نشده میگه: چه می‌دونم من….بارمان اومد دنبالم گفت بیا بریم پیش طلوع…..چه میدونستم قراره از اینجا سر در بیارم…..هیییین…

 

تند سمتش میرم و میگم: چت شد؟….ببینمت…..

 

میچرخونمش طرف خودم و میگم: چی شدی عزیزم؟….

 

_ واااای….تو رو خدا طلوع بیا بریم از اینجا…..من واقعا میترسم…آدمای اینجا یه جورین…..

 

 

به بیرون نگاه میکنم تا ببینم چی دیده که ترسیده…..

 

جز چند تا از زن های همسایه کس دیگه ای نمی‌بینم…..

 

_ چی دیدی آخه؟…..

 

 

_ هیچی….چیزی نبوده….یه چند نفر تو اون اتاق دیدم خیال کردم یکیشون زنه….ولی انگاری اشتباه فکر کردم…..

 

 

با شنیدن حرفی که میزنه ته دلم می لرزه….چون می‌دونم دقیقا چی بوده و روژین اشتباه نکرده….اینم می‌دونم بارمان اگه بفهمه همچین چیزی تو این خونه وجود داره برا یه لحظه هم اجازه نمیده اینجا بمونم….

 

پنجره رو می‌بندم و ازش می‌خوام کنار بخاری بشینه…..

 

مشخصه که چقد معذبه….سمت یخچال میرم میخوام از چیزهایی که بعد از رفتن بارمان رفتم خریدم بیارم…..ظرف میوه رو برمی دارم و با برداشتن چند بشقاب و چاقو سمتش میرم…..

 

جوری جمع و جور نشسته که کمترین تماس رو با زمین داشته باشه و این مسئله واقعا داره اعصابمو خورد می‌کنه….اگر چه حق رو بهش میدم….برا کسایی مثل روژین و بارمان موندن تو همچین اتاق هایی اونم با زندگی که خودشون داشتن واقعا سخته….مطمعنم دلیل آوردن روژین هم همین بوده….اینکه با روژین من رو تحت فشار بزاره…دیگه خبر نداره من قراره همه ی بزرگمرد های خاندان رستایی رو اینجا جمع کنم…..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 254

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

سلام پارت جدید نمیدی عزیزم
خوبی انشالله؟

نازنین
نازنین
10 ماه قبل

قبلا خیلی زود جواب کامنتارو میدادید خانم شاهانی عزیز امیدوارم که خوب باشید وممنون میشیم پارت جدید رو بذارید؟ومثل قبل پاسخگوی کامنت ها در مورد کم شدن پارت ها باشید؟……

دلارام
دلارام
10 ماه قبل

سلام خسته نباشی همتا جون امیدوارم حالت خوب باشه
میگم پارت جدید نداریم ؟
خواهشمندم ج مارو بدید

مینا
مینا
11 ماه قبل

من واقعا بارمان و درک نمیکنم این چه مدل دوست داشتنه که مدام تحقیر میکنه و نیش میزنه چرا یبارم خودش و جای طلوع نمیزاره؟

یکی نیست بهش بگه مرد حسابی اگه ساره واقعا طلوع و نمی‌خواست همون موقع که فهمید حاملست سقطش میکر د چرا ۹ ماه نگهش داشت و درد زایمان و به جون خرید ساره فقط میخواست مقابل کامران و اصلان از بچش مراقبت کنه که یکی نشه مثل خودش که نشه نقطه ضعفش بیفته دست لاشیا برای همینم از خودش روند

خب طلوع راست میگه تو خونه تو یبار خودت بهش تجاوز کردی یبارم پسر عموهای عزیزت طلبکار چی هستی تو آخه؟هر کی جای تو بود لال میشد فقط

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
پاسخ به  مینا
10 ماه قبل

موافقم••••• این خانواده اصلن لیاقت طلوع رو ندارن•••• فقط امیدوارم طلوع خام بارمان نشه برنگرده، سَره حرف خودش بمونه
بره باتلاش خودش بتونه نجات پیداا کنه و بتونه راه خوشبختی رو پیداا کنه
لیاقتش خییلی بالاتراز این حرفاست که گوشه خونه داییش مثل بَرده زرخرید بمونه بپوسه و همه تحقیرش بکنن و هرچی از دهنشون در میاد بار این دختر بیچاره،بینواا بکنن و این دخترم چونکه عروس داییش هست سکوت بکنه سرش بندازه پایین و بله چشم قربانگوو اون خانواده بشه، طلوع لایق بهتریناست امیدوارم بره به جلوو حرکت بکنه درسش ادامه بده حداقل لیسانسش بگیره* به جاهای خوب برسه سرش باافتخار بگیره بالا••• اونایی که باید سرافکنده و شرمنده باشن همین خانواده عجیب غریب هستن که اتفاقن طلبکارن پرو پرو تقصیرارو میندازن گردن همه کس به غیر از خودشوون

مینا
مینا
پاسخ به  نیوشاخاتوون
10 ماه قبل

👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
11 ماه قبل

درود*
آخ،آخ طلوع رفتارش عالی بود عجب تیکه ای انداخت به این بارمان مزرخرف••••
؛ من تو این خونه بودم، حتی تو پارک هم آواره بودم، هییچ بلایی سر من نیومد به جز همون شبی که اومدم خونه تو••••
حالا این یک مورد روژین رو فاکتور بگیریم
واقعن همه اون خانواده رستایی: حال.ب.ه،م،ز،ن و عوضی، مزخرف،نچسب،اعصابخوردکن و••••••••••• هستن• امیدوارم این دختره بیچاره،بینواا بدبخت از دست اینها نجات پیداا بکنه این اعجوج.معجوجها مثل بَختک میمونن
آدم بی خانواده: یَتیم باشه همچین خانواده، فامیلی نداشته باشه
دفعه پیش یکی از دوستان گفت که دایی عوضی طلوع پدر بارمان مزخرف قبلن دستور داده بود دختره رو آتیش بزنن•••• این یاروو فکرکنم پدر،خوانده م،ا،ف،ی،ا باشه چقدر خطرناک هستن اینا 😨😱

مینا
مینا
پاسخ به  نیوشاخاتوون
11 ماه قبل

چقدر که حق گفتی

والا پدر خوانده هم نسبت به بچه هاش مهربون بود بی رحمیش برای غریبه ها بود ولی پدر بارمان تنها خواهرش و قربانی طمع خودش کرد فقط از اون غیرتی شدن بعدش من میسوزم که چقدر باید یه آدم پر رو باشه که بدونه گناهکاره و بازم ادای ضربه خورده ها رو در بیاره هر کی جای این آشغال بود بعد رسیدن فیلم به دستش خودکشی میکرد

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
پاسخ به  مینا
10 ماه قبل

مرسی،ممنون عزیزم🙏👏😘😇💓💞💕
تو هم حق مطلب عدا کردی؛ دقیق باهات موافقم•••••••

مینا
مینا
پاسخ به  نیوشاخاتوون
10 ماه قبل

فدایت عزیزم😘😘😘😘❤❤

neda
عضو
11 ماه قبل

بعضی وقتا،کوتاه اومدن خوب نیست ….
خوبه که به خیلیا خیلی چیزا رو حالی کنیم …
تو ی‌جاهای از زندگی کوتاه نیومدن ب‌این‌ معنا نیس
که ما اهل گذشت کردن نیستیم،ب این معناست ما از حقمون از ارزش هامون نمیگذریم!

ممنون همتا جان
امیدوارم خوب باشی.

همتا
همتا
11 ماه قبل

درسته میخواد اونجایی که ساره با بدبختی زندگی میکرده رو نشون بده به همه، ولی بد نیس ی کمم تمیز کنه اتاقو

مینا
مینا
پاسخ به  همتا
11 ماه قبل

😂😂😂خب طفلی حال نداره دردم داره حال روحیش هم که افتضاحه خدایی تصور اوضاع طلوع هم وحشتناکه

Tina&Nika
Tina&Nika
11 ماه قبل

ایششش طلوع حال بهم زن گدا گشنه داره میبرتت بعد تو ناز میکنی انقد همونجا بمون با مفنگی ها بمون که جیگرت حال بیاد خاک تو سرت چندشت
ممنونم از نویسنده عزیز

M.h
M.h
پاسخ به  Tina&Nika
11 ماه قبل

یه بار خودتو جای طلوع بزار ببین با این همه بلا چقدر تحمل میکنی
چندش بابای بارمان و خود بارمانه که هر کاری خواست کرد وآخرش گفت دوست دارم
بابای بارمانم که حتی به خواهر و نوه خودشم رحم نکرد

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
پاسخ به  M.h
11 ماه قبل

دوست عزیز( دختره گل) ؛ M • h
با تو 💯 موافقم امیدوارم طلوع از دست این خانواده عوضی مزخرف••••
کامل نجات پیداا بکنه •••••••

مینا
مینا
پاسخ به  Tina&Nika
11 ماه قبل

خودت اگه بودی شوهرت بهت دروغ میگفت بهت میگفت مهریه رو ببخش بسلامت مرتب خانوادش فحش و ناسزا بارت میکردن مرتب به طلوع هر بار دیدنش گفتن حرومزاده عموی بارمان کتکش زد پسرهاشون بهش تجاوز کردن واقعااااا خودت حاظر بودی اینهمه تحقیر بشی و بازم به اون زندگی ادامه بدی؟اون بهشت وقتی آرامش و شخصیتت حفظ نشه از جهنمم بدتره عزیزم

روا
روا
11 ماه قبل

خیلی کم بود

Mana goli
Mana goli
11 ماه قبل

خیلی دیگه حرص درمیاره طلوع….

مینا
مینا
پاسخ به  Mana goli
11 ماه قبل

واقعا خودتون جای طلوع بودید برمی گشتید به اون خونه؟خونه ای که شوهرت بهت بگه مهرت و ببخش برو بسلامت؟خونه ای که فردا بچه دار شی جرات نکنی بری داخل خانواده شوهرت؟که هر وقت طلوع رو ببینن جلوی بچش بهش بگن حرومزاده؟به بچش بگن مادرش یه حرومزادست و مادر بزرگش هرزه و دزد؟چه آینده ای تصور میکنی برای طلوع و بچه هاش؟بارمان یبار تلاش کرد جلوی اینهمه توهین و بگیره؟ مادرش صد بار به طلوع گفت حرومزاده فقط تماشاگر بود الان انتظار دارید پاشه برگرده چون آقا بارمان ادای غیرتی ها رو درآورده؟بابای بارمان هم بعد رسیدن فیلم تجاوز خواهرش غیرتی شد و میخواست سر ساره رو ببره با اینکه مقصر اصلی خودش بود بارمانم بخاطر دروغهاش مقصره بین زن و شوهر اعتماد حرف اول و میزنه و بارمان اون اعتماد و نابود کرده

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ممنون خانم شاهانی ولی خیلی کم بود بعد از این همه وقت

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x