رمان گلادیاتور پارت 275
باید به هر روشی که می شد و امکان داشت یزدان را زمین گیر می کرد ، قبل از اینکه توسط او زمین گیر می شد . سرش را تا سر حد سر او پایین کشید و با دستش را نوازش وار روی کمر او کشید و آرام گفت : ـ می خوای برم برات آب بیارم
باید به هر روشی که می شد و امکان داشت یزدان را زمین گیر می کرد ، قبل از اینکه توسط او زمین گیر می شد . سرش را تا سر حد سر او پایین کشید و با دستش را نوازش وار روی کمر او کشید و آرام گفت : ـ می خوای برم برات آب بیارم
وقتی پا در سالن گذاشتم، حتی به دنبال نگاه قباد نگشتم، نگشتم که پیدا کنم رنگ نگاهش را… انگار در ان لحظه چیزی که اهمیت داشت، حس خوب و اعتماد بنفسی بود که در وجودم میپیچید، چیزی که سالها از ان دور بودم… نفس عمیقی کشیدم و به خودم قدرت دادم تا نگاهم
_ خب؟ _ خب که الآن آقا همه رو میبنده به فلک! _ شلوغ نکن. ابراهیم. یه باغ بوده، بابت قرضم به نامش کردم. حالا دعوای چی راه انداخته من نمیفهمم. اصلاً منو میخواد چکار! خودش حل کنه دیگه! در دلم فکر کردم کاش به موسیو زنگ میزدم، حداقل اگر فرهاد بلایی سرم میآورد،
طعمش آنقدر تلخ و سوزان بود … که برای چند ثانیه چشمانم سیاهی رفت … ! شهاب چنگ زد به گیلاس و آن را با چنان سرعتی از دستم قاپید … که مقداری از مایع لبپر شد و روی چانه ام را خیس کرد . – آیدا ! آیدا ! آیدا ! با
آوای توکا| عمارت حاج زین الدین سپه سالار ان قدر بزرگ هست که می ترسم اگر دست مهبد را ول کنم گم شوم . مهبد سوئیچش را در دست تاب می دهد ، زیر لب و بی خیال آهنگی از شهرام شپ پره را با خود زمزمه می کند . دنبال او کشیده میشوم .
باز هم پرند هیچ عکس العملی نشون نداد..انگار اصلا براش مهم نبود… مهتاب خانوم دست هاش رو رو به سقف بلند کرد و با خوشحالی گفت: -الهی شکر مادر..الهی شکر.. سورن با لبخند سری تکون داد و با ایستادن کیان کنارش، نگاهش کرد… کیان با نگرانی و اهسته گفت: -دکتر چی گفت؟.. سورن سری تکون داد و اون هم
پالتویم را کندم و کنار باقی وسایلم در کمدی که انجا بود، گذاشتم. کیف مجلسی و کوچکم را، همراه با موبایلم به دست گرفته نفس عمیقی کشیدم، نگاه دیگری به آینه انداختم و با دیدن خوب بودن همه چیز، لبخند به لب، راهی بیرون شدم. راهروی رختکن طوری بود، که چند پله رو