20 بهمن 1402 - رمان دونی

روز: 20 بهمن 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 170

            ابروهایش بالا پرید و سریع از جا برخاست: _ پس برای همین نتونستی باردار شی، همسرت شاید مشکل داشته اما بخاطر کیست تو، بارداری غیرممکن شده! الان کاملا خوب شدی؟برات سونوگرافی بنویسم؟ چندتا آزمایش…   شانه‌ای بالا دادم: _ نمیدونم من که کاملا خوبم، دیگه دردی نداشتم!   لبخندی زد و نسخه را برداشت

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 51

      محمد تقریبا حتی حضور آن زن را هم فراموش کرده بود، آن زن که تمام مدت حواسش به محمد و دخترک و کنارش بود تاب نیاورد و وقتی غذایشان را تمام کردن به سمت آن ها حرکت کرد.     نمی‌دانست حتی چه می‌خواهد بگوید فقط می‌دانست باید حرصش را خالی کند.     به تخت که

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 31

        و میکائیل دیگر درنگی نکرد و فرز قبل از این که خیلی دیر شود سمت شخم زن قرمز رنگ دستی جهشی زد.   دسته اش را در دستش گرفت و سمت مردی که کم از غول بیابونی نداشت و چاقوی کوچک جیبی‌اش را در می‌‌آورد حمله کرد‌ و همین که مرد چاقوی تیزش را بالا آورد،

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 10

        شهراد:     -زود دستاتونو بشورید بیاید من همین بیرون وایمیستم.     – شهلادجون گهل کلده؟(شهرادجون قهر کرده)     سر خم کرد و با جدیت به مایا خیره شد.     -بیخود شیرین زبونی نکن خانوم کوچولو برو دستاتو بشور بیا بیرون.     مایا آویزان شلوارش شد و با بغض سرش را رو

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 34

            برخلاف تصوراتش، پدرش قوی نبود. یا شاید، دیگر برای قوی بودن پیر شده بود… هیچکس به سن و سال پیرمرد اهمیتی نمیداد، قدرت و استقامت همیشگی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود، آنقدری که از دید مردم مرگ برایش چیزی محال به نظر میرسید.     با اخم های درهم که ناشی از بی خوابی،

ادامه مطلب ...
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 8

    – پاشو در و باز کن دختر   سر به سمت پدربزرگش چرخاند   چشمی زیر لب گفت و از روی مبل برخاست   از خدایش بود که برای یک دقیقه هم که شده از این جمع خلاص شود   با بیرون آمدن از پذیرایی نفسی عمیق کشید   میرزا هم کارهایی میکرد   یک ایل را دعوت

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 324

      دلارای بی مکث سمت بچه خم شد   آلپ‌ارسلان زودتر از او هاوژین را در آغوش کشید و غرید   _ این شکلی قراره بیای دخترحاجی؟   دلارای گیج نگاهی به خودش انداخت که حتی لباس زیر هم به تن نداشت و دکمه های پیراهن ارسلان باز بود   آهی کشید و سمت تراس دوید   شلوارش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۵

      از آرایشگاه بیرون میزنم و تو خیابون شروع میکنم به قدم زدن….     از صبح که از مسافرخونه زدم بیرون تا الان که ساعت شش عصره، همش در حال پیاده روی و خرید و آرایشگاه بودم….پولی که بارمان به حسابم ریخته بود دیگه ته کشید….امروز حسابی از خجالت تیپ و صورتم درومدم….احساس سبکی عجیبی دارم که

ادامه مطلب ...