محمد تقریبا حتی حضور آن زن را هم فراموش کرده بود، آن زن که تمام مدت حواسش به محمد و دخترک و کنارش بود تاب نیاورد و وقتی غذایشان را تمام کردن به سمت آن ها حرکت کرد.
نمیدانست حتی چه میخواهد بگوید فقط میدانست باید حرصش را خالی کند.
به تخت که رسید، ملورین نگاهی پر تعجب به او انداخت و زن بدون این که کنترلش دست خودش باشد رو به محمد لب زد:
– این بچه چی داشت که من و بهش ترجیح دادی؟!
نگاهش به مینو انداخت و داغ دلش تازه شد، همیشه دلش میخواست از محمد یک بچه داشته باشد!
ملورین نگاه نگرانش به سمت محمد برگشت، میدانست که شوهرش گذشته خوبی نداشته و از کارنامه اعمالش خبر داشت ولی حالا که یکی از آن معشوقه های قدیم را میدید قلبش لرزید… چرا که به نظرش آن زن بسیار از او زیبا تر بود!
محمد اخمی کرد و رو به زن لب زد:
– ببین خانم! من حتی اسم شماهم یادم نمیاد، تو حتی دوست دخترم نبودی که بخوام بهت پایبند باشم لطفا این مسخره بازی و جمع کن قبل از این که دست به کاری بزنم که نباید.
زن به خوبی میدانست محمد در آن زمان چقدر از بودن با او لذت میبرد ولی حال… مثل این که همه چیز تغییر کرده بود! آن زن زیاد از حد احساساتی شده بود، قطره اشکی از چشمش چکید و قدمی به عقب گذشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای کور شدممممم
چقدددد زیادددد😱😍