رمان آبشار طلایی پارت 30
شهراد همانطور که مردانه میخندید رو به آریا گفت: -چی شد سلطان به اندازه کافی چلوندنی نبود بچهم؟! از آنجا که تقریباً با بیمارهای وسواسی آشنا بودم و میدانستم اول از همه چقدر خودشان از این بابت زجر میکشند، دلم نمیخواست بخندم اما چهرهی مرد که درجا سرخ شده بود و خندهی بسیار