رمان آبشار طلایی پارت 30 - رمان دونی

 

 

 

 

شهراد همانطور که مردانه می‌خندید رو به آریا گفت:

 

-چی شد سلطان به اندازه کافی چلوندنی نبود بچه‌م؟!

 

 

از آنجا که تقریباً با بیمارهای وسواسی آشنا بودم و می‌دانستم اول از همه چقدر خودشان از این بابت زجر می‌کشند، دلم نمی‌خواست بخندم اما چهره‌ی مرد که درجا سرخ شده بود و خنده‌ی بسیار زیبای شهراد ناخودآگاه لب هایم را رو به بالا کشاند.

 

 

دندان های زیبا و مرتب شهراد ماجد و خنده‌ای که چهره‌اش را از آن سختی همیشگی دور کرده و جذابیتی وحشیانه به صورتش داده بود، قابلیت این را داشت که ساعت ها یک نفر را محو خود کند!

 

 

مرد بلند شد و با خنده‌ی کوچکی که روی لب های خودش هم نشسته بود رو به شهراد غرید:

 

-حیف بچه اینجا نشسته اما از طرف من بدون همون همیشگی تقدیمت!

 

 

شهراد بی‌اهمیت و با خنده به غذا خوردنش ادامه داد و در آن همه شلوغی و صدا با کاری که کرد دوباره یک خوشی عجیب به قلب زخم دیده‌ام نشان داد.

 

 

وقتی که صندلی مایا را به طرف خود کشاند و بی توجه به غرغر او و قصد فراری که کاملاً از تمامه وجنتاش مشخص بود، قاشق قاشق و سر صبر مابقی غذا را به دخترکش خوراند، تکان خوردنه قلبم را خیلی خوب حس کردم.

 

 

همانطور که با شیلا و آریا می‌خندید، در آرامش به بهانه گیری های دخترش برای نخوردن گوش می‌داد و سپس دوباره قاشق را مقابله لب های او بالا می‌گرفت.

 

 

گلویم دردناک شد و چشمانم را پر کرد.

 

 

 

 

 

#پارت۱۲۸

#آبشارطلایی

 

 

 

من این صحنه ها را از عطا که جای خود داشت حتی از مادرم هم ندیده بودم!

 

 

مادر بیچاره و افسرده‌ام آنقدر هر روز با پست فطرتی های عطا سروکله می‌زد که دیگر نایی برایش نمی‌ماند و عطا هم که کلاً از انسانیت به دور مانده بود، پدرانه خرج کردن که جای خود را داشت!

 

 

اینکه یک پدر و مادر در هر شرایطی حواسشان به کودکشان باشد را من فقط در فیلم ها دیده و در قصه ها شنیده بودم.

 

 

این آرامش این پا به پای بهانه گیری های یک بچه ماندن، صبر و حوصله‌ای که شهراد ماجد برای دوقلوهایش خرج می‌کرد، هیچ کدام نه به ظاهر زیادی به‌روزش می‌آمد و نه به حرف هایی که پشت سرش می‌گفتند اما همه شان از جنس حقیقت بودند…!

 

 

_♡_

 

 

-کاش می‌ذاشتی کمک کنم.

 

 

شیلا همانطور که با سلیقه کنار فنجان قهوه هایش شکلات می‌چید، خندید و به شانه‌ام زد.

 

 

-دختر خوب چه کمکی کار خاصی نیست اصلاً بعدم یه شب اومدی اینجا می‌خوای کار کنی؟ بیا بریم با لذت بشینیم قهوه مون رو بخوریم بیخیاله کار بابا!

 

 

قبله آنکه جواب دهم شهراد به آشپزخانه آمد و با چشم و ابرو پرسید:

 

-تو چرا از آشپزخونه درنمیایی؟ مگه اومدیم خواستگاریت که همه‌ش موندی این تو؟!

 

 

دهانم نیمه باز ماند و صدای اعتراض شیلا بلند شد.

 

 

 

 

 

#پارت۱۲۹

#آبشارطلایی

 

 

 

-شهراد اذیتش نکن!

 

 

نگاهه پر شیطنتش به صورتم قفل شده بود و عرق از تیغه کمرم راه افتاد.

 

 

من دچار توهم شده بودم یا او جدی جدی تغییر رویه داده بود؟!

 

 

هر چقدر می‌خواستم به روی خود نیاورم نمیشد!

این مردی که حال اینجوری و با شیطنت داشت نگاهم می‌کرد، هیچ شبیه کسی که روز اول دیده بودم نبود.

 

 

شبیه مردی که غرور زیاد و سردی عجیبش تمامه وجودم را ویران کرده بود، نبود!

 

 

-من یعنی گفتم به شیلاجون کمک کنم.

 

-شیلا؟ کار نکش از عروسمون!

 

 

کاملاً جدی گفت و صدای خنده های ریز شیلا بلند شد و من دلم می‌خواست خفه‌اش کنم.

 

 

مشخص بود از آن هاست که اگر در تیررس نگاهش قرار بگیری و مورد توجه‌اش، لحظه‌ای از دست شیطنت هایش در امان نخواهی بود و نمی‌دانم چرا با وجود معذبی‌ام از این توجه ها بدم نیامده بود!

 

 

نامحسوس از رانم نیشگون محکمی گرفتم تا افکارم هوای سر زدن به ممنوعه ها نکند!

 

 

و برای از آن موقعیت عجیب سینی قهوه را برداشتم و با یک چشم غره‌ای درست درمان رو به چشم های شیطانش زمزمه کردم:

 

-خدا نکنه یه روز اِنقدر نابود باشم که عروسه بعضیاشم!

 

 

این‌بار صدای قهقهه‌ی شیلا بلندتر شد و لبخند از روی لب های شهراد ماجد رفت!

 

 

 

 

 

#پارت۱۳٠

#آبشارطلایی

 

 

 

بی‌اهمیت به حالتش و دلی که یک تکان کوچک خورده بود، با سینی در دستم به سالن رفتم و آرام روی مبل نشستم.

 

 

ذهنی که لحظه‌ای درگیر شده بود، تنم را لرزاند.

 

سرچرخاندم و خیره به قاب عکس بزرگ و خانوادگی روی دیوار که نماد یک خانواده‌ی خوشبخت بود و چشمانه پراقتدار و ظاهر جذاب شهراد، محکم لب گزیدم.

 

 

این مرد از نظر ظاهری هیچ کمبودی نداشت و برایم ثابت شده بود که پدر فوق العاده‌ای هم هست. اما پدر فوق‌العاده‌ای بودن دلیل بر آن نمیشد که مرد مناسبی هم باشد!

 

 

دوستان عجیب غریبش و حرف هایی که در موردش می‌گفتند به کنار فقط و فقط نگاهش نماینگر ذات عصیانگر و پر از خشونتش بود!

 

 

او پررنگ ترین خطری بود که می‌توانست در زندگیه هر زنی وجود داشته باشد!

 

 

 

_♡_

 

 

-خودمم می‌تونستم برم.

 

 

-لازم نیست سر راهمی می‌رسونمت، درو باز کن شیلا

 

 

شیلا سریع در عقب را باز کرد و شهراد همانطور که مایا و ماهینه غرق خواب را در صندلی عقب می‌نشاند با لطافت موهایشان را بوسید و کمربندشان را بست.

 

 

-بابایی

 

-جان؟ داریم می‌ریم خونه.

 

-لالامه

 

-چشماتو ببند بدخواب نشی، زود می‌رسیم.

 

 

در را بست و با اشاره‌ای که دوباره زد از شیلا تشکر کردم و به ناچار روی صندلی کمک راننده جاگیر شدم.

 

 

-کار نداری شیلا؟

 

-نه عزیزم مراقب باشید.

 

-خیالت جمع… فقط فردارو باهام میای دیگه آره؟

 

-فردا؟

 

 

-وقته گفتار درمانی گرفتم برای ماهین گفته بودم بهت

 

 

مکث شیلا توجهم را جلب کرد و زیرچشمی نگاهشان کردم.

 

 

 

 

#پارت۱۳۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-اون فردا بود؟ نمیشه به تعویق بندازیش؟ آخه فردا مامانه آریا قراره بیاد برای عملش بریم آزمایش بده.

 

-یعنی نمی‌تونی بیای؟

 

-فکر نکنم.

 

– باشه اشکال نداره، خودم می‌برمش.

 

 

-یه نفری سختت نیست؟ مخصوصاً اینکه اصلاً از این جلسات خوشش نمیاد!

 

 

نفس کلافه‌ای که شهراد کشید از چشمم دور نماند و حسه عجیبی پیدا کردم!

 

 

احتمالاً پدر دوبچه‌ی کوچک بودن و بزرگ کردنشان بدون مادر، بسیار سخت‌تر از حد انتظارم بود!

 

 

-دیگه چاره‌ای نیست اوکیش می‌کنم. برو تو سردت نشه… آریا فعلاً.

 

 

-به سلامت

 

 

برای شیلا دست تکان دادم و شهراد که داخل ماشین نشست، به سختی جلوی زبانم را گرفتم تا نگویم فردا همراهیت خواهم کرد!

 

 

همینطور هم داشتیم به یکدیگر نزدیک می‌شدیم و این صمیمت اصلاً درست نبود!

 

 

نباید فراموش می‌کردم که او کیست!

 

 

 

_♡____

 

 

 

شهراد:

 

 

داخله ماشین که نشست با پیچیدن بوی عطری خوش در بینی‌اش دوباره آرامش را حس کرد و نگاهش را به دنیز دوخت.

 

 

لاکردار آنقدر بوی خوبی می‌داد که دلش می‌خواست همین حالا تنه ظریفش را به سمت خود بکشاند و با تمام وجود از عطرش نفس بکشد.

 

 

از هجوم احساساته ناگهانی‌اش دست مشت شد و عصبانی از خود محکم کمربندش را بست.

 

 

دقیقاً چه مرگش شده بود؟!

 

 

فراموش کرده بود که زن ها حتی نباید گوشه‌ای از ذهنش را به خود مشغول کنند؟!

 

 

 

 

#پارت۱۳۲

#آبشارطلایی

 

 

 

اخمالود ماشین را راه انداخت و همین که خواست چیزی بگوید تا از آن حال و هوا خارج شود، صدای پیامک موبایلش توجهش را جلب کرد.

 

 

-سلام آقای دکتر باید ببینمتون، فوریه!

 

 

پیامک هنگامه ابروهایش را بالا پراند.

 

 

این زن تا کار واجبی پیش نمی‌آمد سراغش را نمی‌گرفت و حال کلمه‌ی فوری‌اش اصلاً و ابداً حس خوبی نمی‌داد!

 

 

-سلام اوکی فردا هماهنگ می‌شیم.

 

 

پیام را می‌فرستاد و این‌بار با راحتی بیشتری مشغوله رانندگی شد.

 

 

راحت‌تر بود چراکه ذهنش به جای دنیز و عطرخوش تنش، مشغوله هنگامه و کار فوری‌ای که گفته بود، شد!

 

 

_♡__

 

 

 

-دیوونه شدی دخترجون؟ مگه من مسخره دسته تو یه الف بچه‌ام که یه روز بگی می‌تونم و یه روز بگی نمی‌تونم!

 

 

دنیز جلوتر رفت و رو به زن عصبانی مقابلش گفت:

 

-معلومه که نیستید. منم اصلاً دوست ندارم پا رو قولایی که میدم بذارم اما شما با من صادق نبودین. بهم دروغ گفتین. بازیم دادین. آقای ماجد اصلاً شبیه کسی که برام تعریف کردین نیست! حتی یه ذره هم شبیه نیست! اون بیشتر از هر کسی به بچه هاش اهمیت میده. مراقبشونه، دوستشون داره، شما تمامه اون حرف هارو از خودتون زدین و…

 

 

-گولت زد مگه نه؟ مثله همه تو هم گولشو خوردی! خام ظاهرش شدی! باورم نمیشه… واقعاً برای خودم متاسفم که بهت اعتماد کردم!

 

 

نیشخند عصبی‌ای روی لب های دنیز نشست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
8 ماه قبل

ممنون برا پارت جدید کاش یه پارت زودترعیدی بدی ،خدا قوت ،عیدت مبارک نویسنده محترم

علوی
علوی
8 ماه قبل

ممنون بابت پارت جدید

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x