رمان آس کور پارت 142
تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت. _ آماده این خانمم؟ صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت: _ آره عزیزم بیا
تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت. _ آماده این خانمم؟ صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت: _ آره عزیزم بیا
وحید سری جنباند و عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد. – به هر صورت، به حال ما که هیچکدومشون فرقی نمیکنن، نه این انگلیسهای سیاستمدار، نه اون بلشویکهای گداگشنه و نه نازیهای به ادعای خودشون، همنژاد. دکتر ساکت بود و من خوشحال بودم کَس دیگری هم در جمع، بدون نظر دادن فقط گوش میکند.
چشم هام گرد شد و با کمی اخم و کنجکاوانه دوباره به ندا نگاه کردم… حالا حسرت تو چشم هاش و حالت گرفته و ناراحت سوگل برام معنی پیدا کرده بود… واقعا دختر خوشگلی بود و تمام تلاشش رو می کرد که پر ناز و عشوه به نظر برسه… لباس خیلی باز و
بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … . – خفه شوووو ! باز مشتی دیگر … – خفه شو ! و یک مشت دیگر : – خفه شووووو ! علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد . انگار مغزش از کار افتاده بود … هیچ چیزی نمی
ویلای طالقان خیلی بهتر از تصورمون بود. درسته که از امیر انتظار یک خرابه داشتم که فقط قیافه داشته باشه و حتی یه خونه که شب سرمون آوار نشه هم از نظرم توقع زیادی بود برای این بزرگوار اما، اینجا دیگه خیلی بهتر از یه ویلای خوب بود. نگاه پر افتخاری ضمیمه میکنم و با دست محکم
یک شیرینی برای ماهین داخله ظرف گذاشت و قبله اینکه دخترش بخواهد مانند همیشه درخواست چایی کند، سریع پیش دستی کرد و گفت: -ماهین قبله اینکه بیای من از همین شیرینی با شیر خوردم خیلی خوشمزه شد. میخوای برات بیارم؟ چشمانه شکموی دوست داشتنیاش درخشید و تند سر تکان داد. -آله…
اخمهایش در هم رفت: _ شماره پلاک بردار یه استعلام بگیر…دقت کن، ببین رفتارشون چطوریه! _ چشم اقا، عکس بگیرم؟ نفس عمیقی کشید: _ بگیر…یه مدت همیشه تعقیبش کن، ببین چیکار میکنه! پسر با اطاعت و خداحافظی تماس را قطع کرد. لاله گفته بود نوبت دکتر دارد، و قرار بود با
به محض نشستن پروازشان و مواجه با راننده ای که قصد بردن آنها به مقصد تعیین شده را داشت مانلی با کمال خان تماس گرفته بود صبرش به سر رسیده بود بیش از این نمیتوانست مطیع باشد حریم خصوصی میخواست بعد از یک سفر خسته کننده به استراحت نیاز داشت