+شاید حالا بتونی بری به اون زن بگی که حق باهاش بوده اما برعکس تصورش من یه دیوونه نبودم! هیچوقت هیچکس به من دیوونه نگفته میدونی چرا؟ چون یه چیز بدتر گفتن! -دنیز… دنیز دخترم کجا داری سیر میکنی؟! +به من نمیگن دیوونه اما میگن ارباب شهراد میدونی یعنی چی؟ تو خونه
مامان با دیدن سایه چنان جا خورد که یک لحظه حس کردم نفسش رفت اما در حرکتی غافلگیرانه او را در آغوشش کشید و زیر گریه زد… هاج و واج نگاه مامان کردم که بهم توپید… -چرا بهم نگفتی…؟! سایه زودتر از من به حرف آمد… -خواستم سوپرایزت کنم….!!! مامان خندید: خیلی