رمان سال بد پارت 82 - رمان دونی

 

 

برزگر گفت :

 

– من گزارش رو منگنه کردم لای پرونده ، دادم رفت ! نمی دونستم خانم سلطانی یادش رفته …

 

با خشم و نفرت … کلمات را تقریباً توی صورتش تف کردم :

 

– داری دروغ می گی ! داری دروغ می گی !

 

الکی لب ورچید و آستین کت پالیزی را گرفت و نالید :

 

– وای ! آقای پالیزی !

 

پالیزی از کوره در رفت … صدایش را از قبل بالاتر برد :

 

– بسه خانم سلطانی ! خجالت بکش ! حواست پرته ، کارت رو درست انجام نمی دی … خیلی بیخود می کنی سر کار میای !

 

حس می کردم کسی تف کرده توی صورتم … درست به همان اندازه حس حقارت می کردم . بغض سنگینی راه نفسم را گرفت … ولی شکسته نمی شد . محدثه به صورت من نگاه کرد و نمی دانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت :

 

– آقای پالیزی تو رو خدا کوتاه بیاید !

 

ولی حالا اگر پالیزی لعنتی و برزگرِ کثیف هم کوتاه می آمدند … من بی خیال نمی شدم ! به حالتی هیستریک و خفه خندیدم و با نفرتی که از چشمانم شره می کرد … گفتم :

 

– من حواسم پرته آقای پالیزی ؟ … من یا شمایی که از صبح تا شب مشغول بگو بخند با این برزگر هستید !

 

برزگر هینی کشید و پالیزی چشمانش گرد شد . احتمالاً من اولین نفری بودم که روابط بیش از حد حسنه یشان را به رخ می کشیدم ! هر چند می دانستم دارم شغلم را از دست می دهم و گند می زنم به همه چیز … ولی ادامه دادم :

 

– بهتره با من درست صحبت کنی آقای پالیزی ! من عین این آت و آشغالای دور و برت نیستم که بیخودی مجیزت رو بگم !

 

با حرکت سر اشاره کردم به برزگر و بعد با تندی کشوی میزم را باز کردم . محدثه و زهرا رسماً لال شده بودند . پالیزی گفت :

 

– چ… چه غلطی گفتی ؟!

 

از عصبانیت به لکنت افتاده بود . دستم را فرو بردم توی شکم کشو و هر چه وسیله داشتم جگع کردم و ریختم توی کیفم … .

 

– درست حرف بزن پالیزی !

 

کیفم را روی شانه ام انداختم و از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم … نفسم گرفته بود ، داشتم خفه می شدم . پالیزی پشت سرم آمد و صدایش را انداخت توی سرش :

 

– من اگه گذاشتم تو برگردی سر کارت … از سگای توی کوچه کمترم !

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_399

 

 

حالا دیگر تماشاچی هم داشتیم … تعدادی از کارکنان بخش مالی از اتاقشان زده بودند بیرون تا از قیل و قال ما سر در بیاورند .

 

انگار راه گلویم را با سرب داغ پر کرده بودند که اینقدر زجر آور نفس می کشیدم . داشتم از درون از هم می پاشیدم … ولی همچنان به کولی بازیم ادامه دادم :

 

– چه اعتماد به نفسی داری پالیزی … واقعاً فکر کردی من حاضرم جایی کار کنم که یکی عین تو سرپرستم باشه ؟!

 

پالیزی کم مانده بود سکته کند … مشت هایش را بی هدف در هوا تکان داد و تلاش کرد چیزی بگوید :

 

– تو … تو دختره ی …

 

– من استعفا می دم … ولی قبلش خیلی چیزا رو برای مدیریت روشن می کنم !

 

با اعتماد به نفس کامل سرم را بالا گرفتم و از راهرو عبور کردم . صدای بد و بیراه گفتن های پالیزی ناخن روی اعصابم می خراشید و باعث می شد همان تعداد کارمندانی که تا الان سرشان گرم کار بود هم بریزند بیرون .

 

سنگینی نگاه دیگران را روی خودم حس می کردم … بغض داشت خفه ام می کرد . بدتر از آن ، فکر غمگینِ از دست دادن کارم … .

 

قدم های آخر را سریع تر برداشتم و خودم را تقریباً پرت کردم توی سرویس بهداشتی خانم ها .

 

نفس های عمیق و پی در پی …

 

کیفم را به گیره ی دیوار آویختم و شیر روشویی را باز کردم … و چند مشت آب سرد توی صورتم ریختم . مدام در دلم تکرار می کردم : آروم باش ! آروم باش ! آروم باش !

 

ولی این دلداری ها هیچ افاقه ای نکرد . جریانِ گرمِ اشک هایم را روی صورت خیسم می توانستم حس کنم … چند لحظه بعد به هق هق افتادم .

 

کارم را از دست داده بودم ! … کاری که اینقدر سخت پیدا کرده بودم … کاری که به حقوقش وابسته بودم را از دست داده بودم .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_400

 

 

نمی دانم چند دقیقه گذشت تا بلاخره موفق شدم کمی به خودم مسلط شوم . شیر آب را بستم و صورتم را با دستمال کاغذی خشک کردم و بعد از چند نفس عمیق … از دستشویی خارج شدم .

 

با دیدن زهرا و محدثه پشت در دستشویی … یک لحظه خشکم زد .

 

– شما اینجایید ؟

 

زهرا گفت :

 

– دنبالت بودیم ! بچه ها گفتن اومدی توالت !

 

و با نگاهی پر ترحم به چشم های سرخم … گفتم :

 

– چی شده مگه ؟

 

– از مدیریت فرستادن دنبالت … گفتن بری بالا !

 

هووف !

چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . پالیزی خیلی زودتر از آن چه تصور می کردم برای توبیخ و اخراجم دست به کار شده بود ! محدثه دست گذاشت روی شانه ام و با ناراحتی گفت :

 

– اصلاً خودتو نباز آیدا جان ! به مهندس سمیعی بگو پالیزی چقدر بد باهات حرف زده ! … حتی اگه لازم باشه من و زهرا شهادت می دیم !

 

و با نگاهی به زهرا … زهرا با تردید سری جنباند . پوزخند تلخی زدم و گفتم :

 

– خیلی ممنون … ولی عمراً شما دو تا رو هم مثل خودم از نون خوردن نمیندازم !

 

باز هم نفس عمیق دیگری کشیدم … با ژست فرمانده ی شجاعی که سعی دارد به سربازانش شجاعت درس بدهد ، ادامه دادم :

 

– من دیگه می رم ! فعلاً !

 

و با چانه ای بالا گرفته … راه افتادم به طرف آسانسور … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_401

 

طبقه ی بالا بر خلاف بخش ما ، کاملاً خلوت و ساکت بود . من حتی منشی را پشت میز ندیدم . تنها صدای گفتگویی از پشت یکی از درها به گوش می رسید … .

 

کمی که جلوتر رفتم … برزگر را هم دیدم ! … از دیدنش جا خوردم … نشسته بود روی یک صندلی و ریز ریز اشک می ریخت .

 

برق خشم در چشم های خیسش نشست :

 

– خیالت راحت شد روانی ؟! … سر یک دونه کپی همه مون رو به فنا دادی ! می مردی اگه اون کپی بی صاحاب رو گردن می گرفتی ؟!

 

خنده ام گرفته بود از تضادِ لحنش با خودم و آن همه عشوه ای که همیشه برای پالیزی می ریخت . به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :

 

– چرا گردن بگیرم ؟ عاشق چشم و ابروتم مگه ؟! … بعدشم … تو چرا به فنا بری ؟!

 

او که پالیزی جانش مثل کوه پشت سرش بود … محال بود بگذارد آب در دلش تکان بخورد !

 

ولی گریه ی برزگر چیز دیگری را نشان می داد !

 

گیج شده بودم … صدای گفتگو پشت در اتاقِ مهندس سمیعی کمی شدت گرفته و به حالت جر و بحث در آمده بود . از برزگر عبور کردم و با چند  قدم بلند خود را پشت در اتاق رساندم . دستم را بالا بردم تا در بزنم … ولی صدای پالیزی توجهم را سخت مشغول کرد .

 

– شما متوجه نیستی مهندس ! از روز اول که دست این دختره رو گرفتی آوردی گفتی با مدرک کاردانی استخدامه ! … الانم منو داری توبیخ میکنی که چرا باهاش بی احترامی کردم ؟! …

 

مهندس سمیعی با لحن تندی پاسخش را داد :

 

– این دختره امانته پیش من !

 

– من مسئولشم ! اگه بخواد جلوی همه بهم بد و بیراه بگه و باز فردا برگرده سر کارش …

 

 

♨️♨️♨️♨️

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_402

 

 

صدای مهندس سمیعی یک پرده بالاتر رفت :

 

– اون بد و بیراه بگه ؟ … اون یا تو ؟ … آخه مرد حسابی …

 

ضربان قلبم به صورت وحشتناکی تند شده بود . هیچ از حرف هایشان سر در نمی آوردم ! حالا دیگر کاملاً به در چسبیده بودم تا حتی یک کلمه از صحبت هایشان را از دست ندهم .

 

مهندس سمیعی پرسید :

 

– به من راستش رو بگو ، آقای پالیزی ! به این دختره حرفی زدی تا حالا ؟!

 

پالیزی سست شده و هاج و واج پاسخ داد :

 

– چه حرفی آخه ؟!

 

– شوخی رکیک کردی باهاش ؟ متلک جنسی انداختی ؟ چیزی گفتی بهش بر بخوره ؟!

 

پالیزی سکوت کرد … و من چقدر دوست داشتم صدایم را بالا ببرم و خاطره ی روز اولِ کاری ام را تعریف کنم که چطور به یک عدد هشتاد و پنج توی کد ملی ام گیر داده بود و هر هر می خندید و من می فهمیدم منظور بدی دارد ! … و البته خیلی خاطرات دیگر از آن اوایل ! …

 

ولی صدای سمیعی … من را رسماً مانند صاعقه زده ها خشکاند .

 

– وای پالیزی … بدبختمون کردی ! … بدبختمون کردی پالیزی !

 

پالیزی حالا دیگر موش شده بود :

 

– چیکار کردم مگه ؟ من کاری نکردم !

 

– اگه بره به کسی بگه ، چی ؟! … اگه بگه اینجا باهاش شوخی جنسی کردن …

 

گرما از زیر یقه ی لباسم تنوره کشید . به چه کسی می گفتم ؟! … چرا این آدم یک مدلی حرف می زد که من اصلاً نمی فهمیدم ؟! من اگر قدرت بدبخت کردن کسی را داشتم که اول سوده را بدبخت می کردم ! … من خودم بدبختِ دو عالم بودم !

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_403

 

 

سخت مشغول استراق سمع بودم که صدای تیک تیک پاشنه های کفشی را از پشت سر شنیدم . به سرعت گوشم را از در جدا کردم و به عقب چرخیدم .

 

منشی برگشته بود و با چنان حالتی نگاهم می کرد … که معلوم بود من را حین فالگوش ایستادن دیده است ! … اما من گیج تر از آن چیزی بودم که بخواهم خجالت بکشم .

 

منشی به سمت اتاق مهندس سمیعی آمد و با چشم غره ی غلیظی به من … در اتاق را باز کرد .

 

– جناب مهندس … خانم سلطانی اومدن !

 

– بفرستیدشون داخل !

 

منشی چشمی گفت و در را همانطور نیمه باز رها کرد و برگشت به طرف میزش .

 

نفس عمیقی کشیدم ، بند کیفم را روی شانه ام مرتب کردم و بعد وارد اتاق شدم .

 

– سلام ، عصرتون بخیر !

 

صدایم اندکی می لرزید … مطمئن بودم رنگ رخم هم پریده ! مهندس سمیعی با لحنی محترمانه تر از آنچه تصورش را داشتم ، از من استقبال کرد :

 

– عصر شما هم بخیر خانم سلطانی ! بفرمایید بنشینید !

 

به صندلی های اداری که دور میز کنفرانسِ بزرگ چیده شده بود اشاره کرد و بعد رو به پالیزی ادامه داد :

 

– شما بیرون تشریف داشته باشید … صداتون می کنم !

 

چهره ی پالیزی به حالتی بود که فکر می کردم اعتراض می کند … ولی بعد از مکثی کوتاه ، نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد . همینطور سر جا ایستاده بود و در ذهنم دنبال پاسخی برای همه ی این چیزهای عجیب می گشتم … که مهندس سمیعی باز من را خطاب قرار داد :

 

– بفرمایید خانم … چرا ایستادین ؟!

 

خودش زودتر از من نشست و من هم یکی از صندلی های نزدیک به او را عقب کشیدم و نشستم … کف دستم را روی زانویم کشیدم و خیره به دهان او … برای شنیدن حرف هایش … .

 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_404

 

– پیش پای شما با آقای پالیزی حرف می زدم ! … در مورد پیشامد امروز و سوتفاهمی که رخ داد … همه چی رو توضیح داد !

 

لب هایم را روی هم فشردم . با تموم تلاشم می خواستم شجاع باشم … ولی جانم داشت در می رفت .

 

– میشه منم یه چیزی بگم ؟

 

– بفرمایید !

 

– در مورد اون کپی … من واقعاً مقصر نیستم ! خانم بزرگر …

 

پلکی زد … نگاهش حالت عجیبی داشت !

 

– کپی ؟! کدوم کپی ؟! … اصلاً این چیزا اهمیتی نداره !

 

بدون اینکه بتوانم چیزی بگویم … فقط نگاهش کردم . مهندس سمیعی ادامه داد :

 

– من برای این گفتم بیاید اینجا … که اگه آقای پالیزی خدایی نکرده چیزی به شما گفته … یا کاری کرده …

 

انگشتانش را درهم گره زد و شصت هایش را به حالت عجیبی دور هم چرخاند . مثل اینکه می خواست چیزی به من بفهماند و در عین حال … دوست نداشت مستقیماً چیزی بگوید .

 

– چی مثلاً ؟!

 

– هر چی ! … خلاصه که اگه اسائه ی ادبی کرده به شما …

 

– نه !

 

هر چند چیزی که آن روز بین من و پالیزی گذشت ، فراتر از اسائه ی ادب … قهوه ای کردن همدیگر بود . ولی غریزه ام به من هشدار داد که همه چیز را انکار کنم … . سمیعی با حرارت از پاسخ من استقبال کرد :

 

– خدا رو شکر ! … خدا رو شکر !

 

در سکوت فقط نگاهش کردم … چه چیزهای عجیبی می شنیدم و می دیدم ! … اما چرا حس می کردم این مرد از چیزی واهمه دارد ؟! …

 

حس عجیبی راه گلویم را سد کرده بود . باید از او می پرسیدم دلیل رفتارش را ؟ … ولی سکوت کرده و منتظر بودم ببینم مسیر مکالمه ما را به کدام سو می کشد .

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_405

 

سمیعی باز گفت :

 

– خلاصه اگه به هر دلیلی اینجا کسی چیزی به شما گفت … اصلاً لزومی نداره مستقیماً خودتون رو درگیر کنید ! فقط اگه به من بگید … منظورم اینه لزومی نداره با کسی دیگه در میون بذارید !

 

– من چرا باید اخبار شرکت رو به خارج از شرکت ببرم ؟!

 

– این قطعاً از اخلاقِ کاری حرفه ای شماست !

 

– ولی آخه من که …

 

ساکت شدم . می خواستم بگویم من از حرف هایش سر در نمی آورم … ولی با تصمیمی ناگهانی جمله ام را تغییر دادم :

 

– من اخراج نیستم یعنی ؟!

 

– اختیار دارید خانم ! چرا اخراج ؟!

 

– برزگر هم …

 

اخمی متفکرانه نقش صورتش شد . ترسیدم از اینکه در مورد کاری که به من مربوط نبود ، سوال پرسیده ام … ناراحت شده باشد . ولی او گفت :

 

– نظر شما چیه ؟! برگرده سر کارش ؟!

 

– نظر من ؟!

 

انگشت اشاره ام گذاشتم روی تخت سینه ام و به خودم اشاره کردم . او داشت من را دست می انداخت ؟!

 

حس خیلی خیلی بدی من را مانند هاله ای نامرئی احاطه کرد … . خیلی ناگهانی از جا برخاستم … گفتم :

 

– من می تونم برم ؟! … می ترسم از سرویس جا بمونم ؟!

 

مراقب بودم حرکاتم شتاب زده و عصبی نباشد . ولی تمام کارهای مهندس سمیعی … حرف هایش … حتی اینکه به احترام من از جا برخاست … همه ی اینها تارهای عصبی من را مثل سیم های گیتار می لرزاند .

 

– خواهش می کنم … بفرمایید ! خیلی ممنونم که وقتتون رو به من دادید …

 

از او رو برگرداندم و به سمت در خروجی تقریباً دویدم . دیگر حتی نفس کشیدن سخت شده بود .

 

دستم به دستگیره رسید … که سمیعی صدایش را بالا برد … و عجیب ترین چیزی که امکان داشت بشنوم را گفت :

 

– سلامِ گرم من رو به جناب شاهید برسونید !

 

***

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_406

 

 

***

 

– دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد . لطفا بعداً تماس بگیرید !

 

تلفن را روی تختخواب رها کردم و با کلافگی سرم را میان دست هایم فشردم . داشتم خفه می شدم … نیاز داشتم همان لحظه با شهاب حرف بزنم . ولی او از دیروز عصر غیبش زده بود !

 

انگار تمام دلمشغولی های لعنتی ام کم بود … که غیب شدن شهاب را هم باید تحمل می کردم .

 

خودم را روی تختخواب رها کردم و چشم هایم را به سقف دوختم . باز یاد روز قبل افتادم … دلم آشوب شد !

 

آن لحظه ای که اسم عماد شاهید را از زبان مهندس سمیعی شنیدم … به معنای واقعی خونم سوخت ! … گوش هایم سوت کشید !

 

در لحظه هیچ واکنشی نتوانستم نشان بدهم ، به غیر از فرار … . اما فکرش رهایم نمی کرد ! زیر هجومِ اینهمه فکر و خیال مغزم آماس کرده بود !

 

عماد شاهید پشت پرده ی زندگی من چه می کرد ؟ اصلاً از من چه می خواست ؟

 

نمی دانستم . تنها چیزی که مغزم تحلیل می کرد این بود که سکوت بس است و باید تمام افکارم را با شهاب در میان می گذاشتم .

 

همینطور روی تخت بی حرکت افتاده بودم که تقه ای به در خورد و بعد بابا اکبر وارد شد . به سرعت از جا برخاستم و روی لبه ی تختخواب نشستم و انگشتانم را در هم قفل کردم .

 

– چی شده بابا ؟

 

– هیچی ! دیدم ازت خبری نیست …

 

مکث کوتاهی کرد و نگاهی سرشار از سوءظن به من انداخت … و ادامه داد :

 

– حالت خوبه بابا جان ؟ چیزی شده ؟ خبریه ؟!

 

لبخند زدم ! اگر غیب شدن شهاب را … و مهلتِ رو به پایانِ صیغه ی محرمیتمان … و سلامی که باید به عماد شاهید می رساندم را نادیده می گرفتم …

 

– نه ، چه خبری ؟ … همه چی خوبه !

 

و لبخندی زدم … که مطمئناً برای صورتم بد قواره بود .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_407

 

 

بابا اکبر چند لحظه ای با تردید سکوت کرد … البته که به پاسخم قانع نشده بود ، ولی دیگر اصرار نکرد . او هیچوقت برای هیچ چیزی اصرار نمی کرد .

 

– خب … اگه چیزی نشده پس چرا گوشه ی اتاقت غمبرک زدی ؟! مثلاً دختر جوونی … اوج شور و هیجانته ! … شش روز هفته کار می کنی … یک امروز که تعطیلی نمی ذارم همینطور به بطالت بگذرونی !

 

– چیکار کنم خب ؟!

 

بابا اکبر شانه ای بالا انداخت :

 

– نمی دونم آیدا ! برو بیرون بگرد … یا حداقل بیا پیش من فیلم ببینیم ! ولی توی اتاقت نمون !

 

– ولی من …

 

بابا اکبر صبر نکرد صغری کبری چیدن هایم را بشنود … از اتاقم بیرون رفت و در را هم پشت سرش باز گذاشت .

 

حرصی مشت کوبیدم به بالشم و جیغ خفه ای کشیدم . من با این ذهن آشفته نمی توانستم اینهمه ساعت حفظ ظاهر کنم و جلوی چشم بابا باشم . برای مثل شکنجه بود ! …

 

ولی بعد فکری به ذهنم رسید … بهتر بود به دیدن هستی می رفتم . من و هستی هیچوقت چیزی از هم پنهان نداشتیم و در مورد تمام مشکلاتمان می توانستیم ساعت ها حرف بزنیم . از طرفی دیگر … هستی اولین کسی بود که در مورد عماد شاهید به من هشدار داده بود . در همان دیدار اولمان در کافه ی هتل … و تجربه ثابت کرده بود شامه ی او در این مسائل خطا نمی رود .

 

از همان جایی که بودم صدایم را بالا بردم :

 

– بابا من آماده میشم میرم خونه عمه الهام !

 

و بعد برای حاضر شدن به تکاپو افتادم … .

 

***

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_408

 

 

***

 

 

عطر قیمه و مرغ سرخ کرده تمامِ کوچه را برداشته بود .

 

وقتی در خانه ی عمه الهام به رویم باز شد … حسابی غافلگیر شدم ! عمه الهام و یک خانمِ خدماتی در حیاط بساط آشپزی به پا کرده بودند ! دیگ های خورشت روی دو گازِ پایه ای در حال طبخ بود … و چند تشت برنجِ نم کشیده در آب هم گوشه ی حیاط بودند .

 

عمه الهام پای دیگ قیمه ها حسابی عرق کرده بود :

 

– خوش اومدی عمه جون ! چه عجب یاد ما کردی !

 

در حیاط را پشت سرم بستم و با تعجب گفتم :

 

– خیر باشه عمه ! نذری پزونه ؟!

 

قبل از اینکه عمه بتواند جوابم را بدهد ، هستی پنجره ی اتاقش را باز کرد و غر غر کنان گفت :

 

– نخیر ! نذری چیه ؟! بساطِ مفت بری خورونه !

 

عمه کلافه نفس تندی کشید و رو به او توپید :

 

– خدایی نکرده نمیری از حسودی ! تو هم که سر و سامون گرفتی ، همین کارا رو برات میکنم !

 

هستی عصبی و بی حوصله خندید … سپس پایش را روی لبه ی پنجره گذاشت و بدنش را بالا کشید و از همان جا پرید توی حیاط .

 

– من صد سالِ سیاه نمیذارم به خاطر یه بچه زاییدن … ننه ام جلوی اقوامِ مفت خورِ شوهر خم و راست بشه هوار هوار نعمت خدا رو بریزه توی حلقشون !

 

– هستی ! لال بشی هستی ! باشه برای تو نمی کنم … بذار خانواده شوهرت بگن مادرت برات ارج و قربی قائل نبود !

 

خنده ام گرفت از اینکه هستی هنوز ازدواج نکرده و عمه الهام حرص و جوشِ خانواده ی شوهرش را می خورد ! گفتم :

 

– پدر و مادرِ هوشی رو دعوت کردین امشب ؟

 

باز هستی غرو لند کنان پاسخ داد :

 

– ننه اش ! باباش ! آبجی هاش … شوهرای آبجیاش ! عمه هاش و شوهرای عمه هاش ! … خلاصه تمامِ تیر و طایفه ی مفت خورشون !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_409

 

 

عمه الهام این بار کاملاً هستی را نادیده گرفت و رو به من گفت :

 

– عمه جان … تو رو خدا امروز برای من فرستاده !  قربونِ شکلت برم …

 

– چیکار کنم براتون عمه جون ؟!

 

هستی از پشت سر مادرش برایم دهانش را کج کرد و ادایی در آورد . نفسم را در سینه حبس کردم و گونه ام را از درون دهانم گاز گرفتم تا پقی نزنم زیر خنده ! عمه گفت :

 

– تو تزئین سالاد بلدی … ماشالله هزار تا هنر داری ! یه توک پا برو تره بار سر کوچه خرید کن … چند کاسه سالاد برام درست کن ! این هستی خانم که به غیر از غر غر کردن هنر دیگه نداره !

 

هستی چشم هایش را در حدقه چرخاند و معترضانه جیغ زد :

 

– باریک الله مامان جان ! من برات کم بودم … این بدبختم به استثمار بکش !

 

قبل از اینکه عمه الهام به او بتوپد … من جوابش را دادم :

 

– حرف بیخود نزن هستی ! بدو برو لباس بپوش بریم خرید … بدو !

 

هستی نفس تندی کشید و غر و لند کنان … برگشت و از همان راه پنجره توی اتاقش پرید … .

 

***

 

همراه با هستی از خانه بیرون زدیم . هستی هنوز هم کوره ی آتش بود و مدام غر می زد . گفتم :

 

– میشه اینقدر مادرت رو اذیت نکنی ؟! … خب دلش خواسته مهمونی بگیره ! مشکلت چیه واقعاً ؟!

 

هستی حرص زده لبه ی شالِ مشکی اش را پشت گوشش زد و گفت :

 

– مشکل من اینه پدر و مادر دیبی جان فکر می کنن ما باید افتخار کنیم از اینکه گل پسرشون لطف کرده دخترِ ما رو گرفته و گا…ده و یه بچه کاشته توی دلش ! یه دستوراتی صادر می کنن … مخم سوت می کشه ! مامانِ منم هزار ماشالله روشونو زمین نمیندازه که !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_410

 

یک لحظه مکث کرد و نفس تند و کلافه ای کشید  . سری تکان دادم و متفکرانه گفتم :

 

– آهان … از اون لحاظ !

 

– من اصلاً کار ندارم چقدر سر عروسی و جهیزیه اش اورد ناشتا دادن … گذشته دیگه ! ولی نمی دونی سر بچه چه حرفای زوری می زنن ، بلو ! از وقتی این هانی حامله شد … ننه دیبی جان زنگ زد که ما براش سینی تنقلات ببریم ! انگار بیل خورده به کمرِ دیبی جان که نمی تونست چهار دونه مغز و عسل و آلوچه برا زنش بگیره ! … بعدشم سر سیسمونی چقد حرف گفتن … حالا خودشون یه حلقه النگوی چسکی واسه نوزاد آورده بودنا ! … الانم این ولیمه ی زوری ! واقعاً چرا ننه ی من باید برای اون مفت خورا سفره هفت رنگ پهن کنه ؟ چرا ؟!

 

هستی یک جوری با حرص حرف می زد که من هم حرصی شدم . دلم میخواست جای کاهو و کلم و هویج ، یک مشت کاه و یونجه برای مهمانانِ عمه الهام می خریدم !

 

– حالا ولش کن دیگه …یه شبه ! … به خاطر ترنم …

 

– والا من برای زنبورکم حاضرم جونمو بدم ! ولی واقعاً سر این ولیمه اعصابم ری…ده شده !

 

به فروشگاه تره بار رسیدیم … مغازه ی طویلی که پر از میوه و سبزیجات بود و به خاطر آینه های نصب شده روی دیوارها ، حتی شلوغ تر به نظر می رسید . هستی از شاگرد مغازه خواست کاهو و کلم تازه و خوب برایمان سوا کند … و آن وقت رو به من پرسید :

 

– خب … تو تعریف کن چه خبر !

 

باز یاد گرفتاری هایم افتادم … نفسم از شدت دلشوره کند شد .

 

– خبر که زیاده !

 

– مشخصه ! همون اول که چشمم بهت افتاد فهمیدم پریودی ! بگو چی شده فرزندم ! باز با کی دعوات گرفته ؟!

 

بی اختیار خندیدم . از هستی هم نمی شد چیزی را پنهان کرد … واقعاً پریود بودم ! هستی اضافه کرد :

 

– ولیعهدِ بی تاج و تخت که نیست ! پس کدوم بدبختی آماج حملاتت قرار گرفته ؟!

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_411

 

گفتم :

 

– اولین مشکل من همینه ! … شهاب نیست ! از دیروز عصر غیبش زده … حتی جواب تلفناشو نمیده !

 

– شاید از دست تو و مادرش سر به کوه و بیابون زده !

 

– شوخی نکن هستی ! من واقعاً نگرانشم ! بعدم … یه چیز دیگه …

 

– چی ؟!

 

لب هایم را روی هم فشردم … داشتم فکر می کردم قضیه ی عماد شاهید را چطور به او بگویم … که شاگرد مغازه داد کشید :

 

– خانم کاهو کلم سوا کردم براتون ! امر دیگه ای باشه ؟!

 

به نظر می رسید فکر هستی سخت مشغول حرف های من شده … به سرعت جواب داد :

 

– گوجه ، خیار ، هویج … از همه چی یک کیلو بذار !

 

گفتم :

 

– بگو خیار کلفت بذاره … برای برش راحت تره !

 

هستی کلافه داد کشید :

 

– آقا خیارو کلفت بذار بی زحمت !

 

و بعد دست راست من را با حرص فشرد :

 

– بگو دیگه ! بعد چی ؟!

 

من و منی کردم … واقعاً حرف زدن در مورد آن سخت بود . حس می کردم دیوانه شده ام و این افکارم مشتی مالیخولیاست که هستی را به خنده خواهد انداخت . ولی اگر هستی به نگرانی هایم می خندید … شاید کمی بهتر می شدم .

 

– ببین …یادته قبل از عید با حنا و روشنک و فافا رفتیم کافه ی هتل شاهید ؟

 

هستی اوهومی گفت … و من ادامه دادم :

 

– یادته بعدش توی تاکسی یه چیزی بهم گفتی ؟ … در مورد فافا و قرمه سبزی ! … و من و آقای شاهید …

 

– خو !

 

بزاق دهانم را به سختی قورت دادم :

 

– من فکر می کنم حدست درست بود ! یعنی اگه بهم نمی خندی … فکر می کنم که اون …

 

سکوت کردم … چقدر حرف زدن در مورد این حدس و گمانم وحشتناک بود ! … کلافه آهی کشیدم و کف دست هایم را روی پلک های داغم فشردم .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
5 ماه قبل

ممنون عزیزم
مث همیشه زیبا دوس داشتنی و خووندنی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x