رمان حورا پارت 261
_ بیا بخور جون بگیری! با پشد دست اشکهایم را پاک کرده لقمه را از دستش گرفتم: _ من هیچی نمیدونم کیمیا…بخدا قبول نمیشم، بدبخت میشم، بعدش باید بشینم منتظر یه شوهر جدید باشم، از قباد بدتر… خندید و رو به محمد که از صبح به حال و روزم میخندید گفت: