رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 11 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 11

 

 

 

 

 

نگاه امیریل پر از بهت شد…

اما کم کم ابرو در هم کشید و با عصبانیت نگاه دخترک کرد…

-خجالت بکش…!

 

 

رستا شانه بالا انداخت…

-به من چه؟ می پرسین وقتی هم جوابتون میدم یه دونه خجالت بکش برام ردیف می کنین…! خب می تونین ازم سوال نکنین…!!!

 

 

دوست داشت هم دهنش را سرویس کند هم از این همه پررو بودن دخترک بخندد…

این روی موذیانه رستا را کاملا می شناخت که حتی چقدر می تواند مادرش را با ان حرص بدهد…

 

 

-درسته به تو اصلا ربطی نداره اما حرف زدن راجع به این مسائل هم هرکسی به خودش مربوطه…!!!

 

رستا سمتش چرخید…

-خب منم همین و میگم تو اصرار داشتی بدونی…!!!

 

 

امیریل چشم غره ای بهش رفت که گوشی اش زنگ خورد…

تماس را وصل کرد…

-محمدی من الان یه کاری برام پیش اومده یه ساعت دیرتر میام اما رسیدم پرونده حتما روی میزم باشه…!!!

 

 

تماس را که قطع کرد، رستا سر جلو برد…

-مزاحمت نمیشم من و همین جاها هم پیاده کنی خودم میرم پیش حاج عمو…

 

 

مرد اخم کرد…

– به نظرت اینقدر بی غیرتم که ناموسم رو پیاده کنم خودش بره…؟!

 

رستا چشم و ابرویی آمد…

-استغفرالله پسرعمه این وصله ها به شما نمی چسبه فقط جهت تعارف گفتم…!

 

 

امیریل نیم نگاهی بهش کرد و لبخند کوچکش که داشت می رفت روی لبش بنشیند را سریع خورد…

 

– من ضامنت میشم…!!!

 

#پست۵۹

 

 

 

رستا جا خورد…

-وا شما که مخالف کارم بودی…؟!

 

-هنوزم هستم اما می خوام من ضامنت بشم…!

 

دخترک اخم کرد…

-می تونم دلیلش رو بدونم…؟!

 

امیریل جدی لب زد…

-دوست ندارم جز خودم از کسی کمک بگیری…!

 

رستا ناباور نگاهش کرد…

-چرا…؟! اما من با عمو حرف زدم خودشو…

 

امیریل حرفش را قطع کرد…

-من ضامنت میشم… رستا…!!!

 

دخترک ساکت شد و خیره چشمان جدی مرد شد.

این همه اصرارش را درک نمی کرد اما برایش فرقی نداشت، مهم این بود که زودتر کارش پیش برود…

سپس با مکثی به حرف آمد…

 

-باشه قبول اما خودت باید با عمو حرف بزنی…!!!

 

امیریل نگاهی تو کل صورتش چرخاند…

علاوه بر زیبایی بی نظیرش از جسارت و هوش بالایی هم برخوردار بود…

 

-با بابام حرف میزنم… کدوم بانک باید بریم…؟!

 

***

 

-خوش گذشت ستاره خانوم اما بزنم به تخته خیلی جوون شدی اونم توی دو روز مگه میشه…؟! ناقلا راستش و بگو عموم باهات چیکار کرده…؟!

 

 

سایه خندید و ستاره از پشت دوربین گوشی تا بناگوش سرخ شد و حرص خورد…

-رستا ببینمت دهنت و جر میدم…!!!

 

رستا نگاهی به سایه کرد و خندید…

-انگاری دیشب این آبجیت از دست عمو جونم بد جر خورده…!!!

 

#پست۶٠

 

 

 

ستاره جبغ کشید و شلیک خنده سایه هم هوا رفت که ضربه ای به گردن رستا زد و گوشی را از دستش کشید…

 

– بیشعور یکم آدم باش…!!!

 

ستاره درمانده نالید…

-این آبرو برام نمیذاره سایه…!!!

 

 

سایه لبش را گزید…

-خودت زاییدیش نمی دونی چقدر بیشعوره…؟!

 

-نمی دونم توله سگ به کی رفته اینقدر بی حیا شده…!!!

 

رستا سر جلوی دوربین گوشی آورد و کفت: مامان کاچی خوردی…؟!

 

 

ستاره در دم لال شد…

این دختر بود یا دشمن…

-به خدا که تو بچه من نیستی…؟!

 

 

رستا نیش چاکاند…

-عه پس من لک لکا آوردن…؟!

 

 

سایه توی سرش زد…

-برو اونور حالم بد شد… ستاره بعدا باهم حرف می زنیم… این بیشعور نمیزاره…!!!

 

-آره عزیزم منم برم رضا صدام میزنه…فعلا…!

 

رستا از همانجا صدا بلند کرد: مامان انشالله که دو نفره رفتین سه نفره برمی گردین…!!!

 

 

سایه سریع تماس را قطع کرد و با لبخندی که سعی می کرد جمعش کند، چشم غره ای بهش رفت…

 

-بیشعور چرا اینقدر سر به سرش میزاری…؟!

 

رستا بغض کرد…

-آخه دلم برا مامانم تنگ شده…!!!

 

#پست۶۱

 

 

رستا

 

با ذوق نگاه عماد کردم…

-وای دستت درد نکنه آقا عماد… اصلا توقع نداشتم توی این مدت کم آماده بشه…؟!

 

 

عماد سری برایم تکان داد و نگاه من گیر نامم روی جواز بود…

-خواهش می کنم به هرحال شما و سایه خانوم که جای خود دارین اما دایی و امیریل هم خیلی سفارش کردن…!!!

 

-واقعا ممنون… زحمت کشیدین…!!!

 

عماد سر به زیر گفت: اختیار دارین، به هر حال بازم کاری بود بنده در خدمتم… در ضمن سلام به سایه خانوم هم برسونین…!!!

 

-حتما… شما هم سلام برسونین…!!!

 

به رفتن عماد نگاه کردم که سمت خانه حاج یوسف می رفت…

دوباره نگاهم به جواز افتاد و نیشم باز شد…

گوشی ام را از جیب شلوارم درآوردم و شماره سایه را گرفتم…

به دو بوق نکشیده تماس را وصل کرد…

 

-چی میگی رستا دستم بنده…؟!

 

کج خند شرورانه ای روی لبم نشست…

-عماد اینجا بود…؟!

 

جا خوردنش را حس کردم…

-کجا…؟!

 

مکث کردم…

-جواز رو آورده بود…!!! سلام هم رسوند…!!!

 

-چرا به خودم نداد…؟!

 

شانه بالا انداختم…

-نمی دونم ولی به هرحال آورده… زنگ زدم که بهت خبر بدم در ضمن برای ناهار میرم خونه عزیز… منتظرتم…!!!

 

-خیلی خب کارم تقریبا تمومه… راستی یکی از بچه ها دورهمی داره…!

 

-کی…؟!

 

-شهره…! دوست پسر جدید تور کرده از این خر پولا…!!!

 

-عه پس فیلم سینمایی داریم… پایه ام سایه… بریم یکم دلمون وا شه بلکه من از غم دوری ننم کمی سر کیف بیام…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
5 ماه قبل

رمان ضعیفیه چون کنکور دارم جذاب شده برام😂

Mahsa
Mahsa
5 ماه قبل

چرا منو پاک میکنی؟

Mahsa
Mahsa
5 ماه قبل

چرا اشتراک من کار نمی کنه آدمین جان؟

Mahsa
Mahsa
5 ماه قبل

سلام من اشتراک گرفتم ولی صفحه بلوک شده باید چی کار کنم؟

میرا؛
میرا؛
5 ماه قبل

واقعا چرا علامت سوال و تعجبو درست توی جمله قرار نمیدین؟😐.
تو کل رمان باید دویست بار یه متنو بخونم بفهمم جمله خبریه یا پرسشی..
واقعا از نویسنده ها بعیده. یکم برا فارسیتون وقت بزارین قبل اینکه مثلا نویسنده شین!.

SaBa
SaBa
5 ماه قبل

این دختره واقعا چیپ و لو لولِ

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

رستا زیادی آزاده تو حرف زدن دیوونه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x