رمان آبشار طلایی پارت ۷۳
دنیز: -به نظر میرسه معذبید! با سوالش سر بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. -نه همچین چیزی نیست. -مطمئن باشم؟ -مطمئن باشید. برای اینکه بیشتر از این به حرفم نکشدم، نگاهم را در کافهی دنج و چوبی چرخاندم. بعد از داستان هایم با شهراد
دنیز: -به نظر میرسه معذبید! با سوالش سر بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم. -نه همچین چیزی نیست. -مطمئن باشم؟ -مطمئن باشید. برای اینکه بیشتر از این به حرفم نکشدم، نگاهم را در کافهی دنج و چوبی چرخاندم. بعد از داستان هایم با شهراد
تمام وجودم یک جور عجیبی در حال کش آمدن بود. نمی فهمیدم چرا از تنم حرارت بیرون می زد، به شدت گرمم بود. کوبش قلبم دست خودم نبود. تنم توی ان سرما خیس عرق شده بود… چشمانم دودوزن روی صورت خسته و پر از مهرش بود که خم شد و لب روی پیشانی ام
با کیسهی خوراکیها برگشت، سوار که شد بدون آنکه حرکت کند قوطی رانی را به دستم داد و مشغول باز کردن پاکت کیک شد. _ محمد نمیتونم باز نکن! بی توجه به من بازش کرد و روی پایم گذاشت: _ زود باش شروع کن، واسه تو نخریدم، واسه نخود فرنگی دایی
× توی راهرو کنار محمد راه میرفت و یونیفرم پوشیده بود، سلام های نظامی که سرباز ها بهش می گذاشتند اون رو یاد قدیم میانداخت. طاهر زندگیش در کارش خلاصه میشد و عاشق نه دیوانه ی کارش بود و آخر سر هم همین دیوانگی کار دستش داد. وارد اتاق سرهنگ که شدند سلام نظامی داد و سرهنگ
متعجب به نریمان خیره شد، یعنی موفق شده بود؟ زبانش را روی لب های خشکش کشید و زمزمه کرد: – چی؟ و.. واقعاً؟ نریمان انگار گرمش بود ، راضی نبود به کسی جزء گلین دست بزند اما باید خود را راضی میکرد که گلین تمام شده است، یک زن خیانتکار که در