رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 28
رستا جا خورده نگاه صورت سرخ و پر از عصبانیت امیر می کند که توی نور کم کوچه کاملا معلوم بود… -وا امیر چرا اینجوری حرف می زنی…؟! امیریل عصبانی بود… -اون جونوری که تو رو رسونده کی بود…؟! رستا ترسیده لرز خفیفی کرد و آب دهان فرو داد. -دوستم… بود…!