رستا جا خورده نگاه صورت سرخ و پر از عصبانیت امیر می کند که توی نور کم کوچه کاملا معلوم بود…
-وا امیر چرا اینجوری حرف می زنی…؟!
امیریل عصبانی بود…
-اون جونوری که تو رو رسونده کی بود…؟!
رستا ترسیده لرز خفیفی کرد و آب دهان فرو داد.
-دوستم… بود…! اصلا تو چرا….
امیر با حرص و غیرتی که به جوش آمده بود، حرفش را قطع کرد و غرید…
-چرا باید تو ماشینش بشینی…؟!
امیر می لرزید و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد…
رستا قدمی عقب رفت.
از دیدن حالت چشم و صورت امیر وحشت کرده بود.
-خب… دیر وقت بود و ماشین گیرم نیومد…خب زحمت کشید و منو رسوند…!!!
امیر قدم رفته اش را پر کرد.
-چرا زنگ خودم نزدی…؟!
رستا از این سوال جواب ها ناراحت شد و سر در گم…
اخم کرد و برخلاف ترسی که از چهره جدی و عصبانی امیر داشت، کوتاه نیامد…
-چرا باید به تو زنگ می زدم…؟!
رگ کنار پیشانی و گردنش از خشم و غیرت نبض میزد.
چشمانش هم بی شک سرخ شده بودند.
اصلا حال خوشی نداشت.
دوست داشت گردن دخترک را بشکند…
-انگار یادت رفته من کی توام…؟
رستا چشم در حدقه چرخاند.
دقیقا همین عقاید سنتی و پوچش بود که از ان دلخوشی نداشت…
-ببین داری پشیمونم می کنی به خاطر اون محرمیت مسخره…!!! من و تو…
امیر دیگر کنترلی روی رفتارش نداشت.
بازویش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید.
حرف زدن با این دخترک تخس فایده ای نداشت…
-امشب حالیت می کنم باید به همین محرمیت مسخره هم احترام بزاری…!!!
#پست۱۳۳
رستا را سمت ماشین کشید و با وجود تقلاهای دخترک و داد و بیدادش او را توی ماشین هول داد…
-دیوونه داری چیکار می کنی…؟ من هیچ جا با تو نمیام… اصلا غلط کردم زنت شدم…!!!
محکم در ماشین را بست و دزدگیر را زد.
دخترک چموش با جیغ هایش کل کوچه را روی سرش گذاشته بود.
محکم به شیشه می کوبید و داد می زد…
توجهی نکرد و گوشی اش را بیرون آورد و پیامی برای سایه نوشت…
«رستا پیش منه امشب، نگرانش نشو…!»
سپس گوشی را توی جیبش سر داد و سوار ماشین شد.
به محض نشستن رستا چنان جیغ کشید که گوش هایش سوت کشید…
-خیلی گاوی امیر… منو کدوم قبرستونی می خوای ببری…؟ اصلا به تو چه…؟ هان به تو چه…؟!
امیر کلافه گردنش را گرفت و دست دیگرش را روی دهان گذاشت تا صدایش را ببرد…
سپس او را سمت خود کشید و در گوشش با عصبانیت پچ زد: ساکت نشی به جون خودت بیهوشت می کنم… پس مثل آدم بتمرگ سرجات تا من تکلیفم و با تو مشخص کنم…!!!
رستا با چشمانی درشت شده نگاهش می کند که لحظه ای امیر با دیدن صورت بامزه اش میان عصبانیت خنده اش می گیرد اما به رو نمی آورد و دستش را برمی دارد که تا رستا می خواهد حرف بزند، امیر زودتر داد زد: یه کلمه حرف بزنی با چسب دهنتو هم می بندم…!!!
تا ماشین را روشن می کند و می خواهد راه بیفتد امیر محمد را می بیند که بهت زده نگاهش به آنهاست که با همان عصبانیت دستش را بالا آورده و با اشاره اینکه زیپ دهنش را ببندد و ماشین را به حرکت درآورد…
شال از سر دخترک افتاده بود اما اخم داشت و سرتقانه دست به سینه به جلو خیره بود…
بدتر از ان با تخسی زیر لب زمزمه کرد که گوش های تیز امیریل هم شنیدند…
-ای ریدم تو این شانس که دخترای مردم با ماچ و بوسه راهی میشن اونوقت من با چک و لگد تهشم تازه تهدیدمم می کنه…!!!
#پست۱۳۴
-عین آدمیزاد رفتار کنی کسی کاری باهات نداره…!
چشمان رستا تا ته باز شد.
-شنیدی چی گفتم…؟!
امیر راهنما زد.
-کر نبودم، شنیدم…! حالا برام تعریف کن، ببینم اون جونوری که تو رو رسوند خونه و پشت دست زن من و می بوسه کیه…؟!
ابروهای رستا بالا رفت.
حتی بوسیدنش را هم دیده بود و حالا به این حجم از عصبانیت حق می داد…
شاید اگر بوسیدن دستش را نیم دید باز گردن کشی می کرد و از حق و حقوق خودش دفاع می کرد اما خودش هم می دانست بوسیدن دست برای هر مردی سنگین است… در کل کار درستی نبود…!!!
ظاهرا جواب دادنش طول کشید که امیر بی صبرانه ادامه داد: اگه نمیگی برم از خود پفیوزش بپرسم…؟!
اخمی ظریفی به چهره اش نشاند.
-وای امیر چقدر گیر میدی…؟ اگه به جوابه خودم جوابش و دادم ولی اون تخفه همیشه از این شوخی خرکی ها می کنه…!
امیر حرصش گرفت از این ساده گرفتن…
-گوه می خوره پشت دست ناموس من و می بوسه…! من تا حالا خودم دستت رو نبوسیدم که بزارم یه تخم سگی از راه برسه و بخواد گوه خوری کنه…!!!
رستا با تعجب سمتش چرخید.
بددهنی امیر برایش تازگی داشت…
-چقدر فحش میدی امیر…؟!
-برو خدا رو شکر کن که دارم فحش میدم وگرنه گردن تو رو می شکوندم…!!!
-چته حالا انگار آسمون به زمین اومده… مگه دوست دخترشم که این کارا رو می کنی…؟!
گردن امیر سمتش چرخید…
– مطمئن باش اگه همچین چیزی وجود داشت، الان تو هم اینجا نبودی که زبونت برام شش متر دراز شه…!!!
#پست۱۳۵
رستا انگشت اشاره اش را سمتش گرفت…
-هی هی دیگه داری بهم توهین می کنی…؟!
امیر انگشتش را گرفت.
-باید یکی می زدم تو دهنت…!!!
دخترک عصبی شد…
-منم گذاشتم تو بزنی…؟!
امیر چشم غره ای بهش رفت و زیر لب ذکری گفت تا خودش را آرام کند.
ماشین را نگه داشت که رستا با نگاهی به دور و اطرافش اخم کرد.
-اینجا کجاست؟ منو کجا آوردی امیر…؟!
امیر از ماشین پیاده شد…
-بیا پایین…!
باد سردی در حال وزیدن بود که باعث شد کتش را بیشتر دور تن خودش بگیرد…
رستا هم پیاده شد و لرز کرد…
ابروهایش بالا رفت، جای پرت و دنجی بود اما به شدت اطرافشان تاریک بود… جلوی راهشان توسط چراغ های ماشین روشن شده بودند…
شهر زیر پایشان بود و از دور دست چراغ های روشن خانه ها جلوه زیبایی داشت…
-چرا اومدی اینجا…؟!
امیر به جلوی ماشینش تکیه داد و نگاه دخترک کرد که انگار زیادی سردش شده بود…
اخم کرد: تو کی یاد می گیری درست لباس بپوشی…؟! این یه لا لباس به درد زمستون می خوره…؟!
-رستا محل نداد: چرا من و آوردی اینجا…؟!
امیر خیره نگاهش کرد.
-رستا ازت دلخورم… می دونی دارم خیلی خودم رو کنترل می کنم تا نرم و اون مرتیکه ای که دستت رو بوسیده، نکشم…؟!
رستا جا خورد.
-من… که برات تعریف کردم…؟!
امیر پوزخند زد.
-تو زنمی لامصب… اگه به بوسیدن باشه اول من باید ببوسم…!!!
#پست۱۳۶
رستا سردش شده بود و بدتر از این ابراز احساساتی که امیر خرجش می کرد، ضربان قلبش بالا رفته بود و نمی دانست باید چه کند…؟!
خودش را بیشتر بغل کرد که امیر کلافه نفسش را بیرون داد.
ماشین را دور زد و سمت درب عقب راننده را باز کرد و پتو مسافرتی بیرون آورد…
رستا با چشم هایش تمام حرکاتش را زیر نظر داشت و قلبش…!!!
قلبش دیوانه وار برای این مرد و این محبت هایش می زد.
امیر هر چقدر عصبانی شود باز هم نسبت بهش بی تفاوت نبود…
پتو را روی شانه هایش انداخت که دخترک به شوخی گفت: ممنون اما فکر کردم الانه که کتت رو می ندازی رو شونه هام…؟!
امیر خیره نگاهش کرد…
دخترک مقصر بود تازه شش متر زبانش هم دراز است…
نزدیک شد و رو به رویش ایستاد.
خیره چشمان روشنش شد که زیر نور ماه برق عجیبی داشتند.
-مردی کتش رو روی دوش زنی میندازه که نسبت بهش غریبه نباشه…!!!
رستا چشم درشت کرد.
امیر داشت او را به چالش می کشید.
مردی ناپخته و خام نبود.
آنقدر سیاستمدار و با تجربه بود که بتواند افکار طرف مقابلش را از توی چشم هایش بخواند…
رستا را که دیگر خودش بزرگ کرده بود…
-امیر من غریبه ام…؟!
امیریل اخم داشت.
-غریبه نیستی اما نزدیکم نیستی…؟!
دخترک بهت زده زمزمه کرد: پس چطور داشتی می گفتی که زنتم و محرمت…؟!
#پست۱۳۷
امیر داشت به ان چیزی که می خواست، می رسید.
رستا را باید فریب داد تا حرف از زیر زبانش بیرون بکشی…!!!
-الانم میگم هم زنمی هم محرمم اما فقط همین…!
رستا متوجه منظورش نمی شد.
-پس چطور مردا برای زنی که محرمشونه همه کاری می کنن…؟!
ابروهای امیر بالا رفت.
-می خوای برات همه کاری بکنم…؟!
رستا لب برچید.
-امیر اذیتم نکن، مثل همیشه با حرفات داری گیجم می کنی…! رک و پوست کنده منظورت و بگو…!!!
امیر خیره نگاهش کرد.
چشمانش می خندیدند درست برخلاف لب هایش…
-من که دو ساعته دارم میگم…!
-چی رو…؟!
از همان اول هم فهمیده بود رستا هیچ وقت به رابطه اشان خیانت نمی کند اما اینکه یک مرد را در کنارش ببیند و از قضا دستش را هم ببوسد، نمی شد ساده ازش گذشت تمام وجودش از غیرت و خشم داغ شده بود.
-اون جونوری که دستت رو بوسید کی بود…؟!
رستا متعجب چشم درشت کرد و بعد رفته رفته لبخند روی لبش نشست…
-وای امیر این همه فلسفه بافی کردی به خاطر اون آریای دیوونه… به خدا خودش نامزد داره…!!!
فک امیر قفل شد…
-چرا یه مرد باید اینقدر لاشی باشه که با وجود نامزد، دست یه دختر دیگه رو ببوسه…؟!
-آریا بزرگ شده انگلیسه… یکم زیادی راحته… اما پسر خوبیه… اصلا می خوای باهاش آشنا بشی… امیر به خدا اونجوری که فکر می کنی، نیست…!!!
همین توضیح و همینقدر که رستا داشت مجابش می کرد برای آشنایی، آبی بود روی آتش خشمش و به یکباره در میان نگاه متعجب دخترک، کتش را درآورد و روی شانه های رستا انداخت.
#پست۱۳۸
دخترک با بهت نگاهش کرد.
رسما داخل ان گم شده بود که وقتی امیر عقب رفت، لبخندی روی لبانش شکل گرفت.
-امیر واقعا کتت رو دادی به من…؟!
امیر دست در جیب با چشمانی براق بهش خیره شد.
-مگه نمی بینی…؟!
رستا نگاهی به خودش کرد.
-واقعا باورم نمیشه… تا دو دقیقه پیش داشتی من و می خوردی حالا چی شد یهو مهربون شدی…؟!
امیر سر کج کرد.
محال بود بگذارد همراه دوستانش برود.
-مهربون نشدم اما اینکه برام توضیح دادی کار اون پسره از قصد نبوده و باورت کردم ولی نباید همچین چیزی دوباره پیش بیاد چون اگه قراره کسی دستت رو ببوسه اون منم نه مرد دیگه ای…؟!
رستا با بهت نگاهی به کت و سپس به امیر کرد…
-منظورت و واضح بگو…!!!
-منظورم واضحه تو متعهد به منی و منم به تو…!
-یعنی هرچی بخوام برام انجام میدی…؟!
-در توانم باشه چرا که نه…!!!
لحظه ای در چشمان دخترک برق شرارت دید…
-یعنی هرچی باشه…؟!
چشم باریک کرد…
-از عهدش بربیام آره…!!!
رستا لب گزید و قدمی جلو رفت.
سر کج کرد.
با نگاهی پر از ناز و لب هایی که خودش قلوه ای بود و او به عمد غنچه می کرد، لب زد: حتی اگه… ازت… سکس… بخوام…؟!
وجود امیر یخ زد.
همان اول شرارتش را فهمید اما به زبان آوردن و شنیدنش چیز دیگری بود…
آب دهان فرو داد.
خیره دخترک و دلربایی هایش شد…
اخم کرد و قدمی جلو رفت.
مانند خودش با نگاهی گرم و شیفته زمزمه کرد: اگه بخوای حرفی نیست…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 202
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان گلادیاتور خیلی وقته نیومده پارت نداری
این سری رستا به غلط کردن میفته😂
فکر نمیکرد اینو بگه ک اذیتش میکرد
حقشه خیلی پر رو شده