رمان دلارای پارت 341
دلارای سرش را روی زانویش گذاشت و پچ زد _ خدایا … این چه سرنوشتیه؟ چرا نمیتونم یک روزم شده خوشحال باشم؟ آلپارسلان کنارش نشست _ پاشو صورتتو بشور بگیر بخواب ، صبح شد هاوژین بیدار میشه نمیذاره بخوابی دلارای آرام پچ زد _ حق با بابام بود… ارسلان نچی