رمان ملورین پارت ۶۴
ولی حرفش با بوسه ای که به لبانش خورد متوقف شد. – بحث جدی باشه واسه بعد! الان دلم میخوادت! ملورین دستش را تخت سینه همسرش گذاشت و برای این که کمی ناز بیاید به عقب راندش. – برو اون ور ببینم میخوام یکم بخوابم به
ولی حرفش با بوسه ای که به لبانش خورد متوقف شد. – بحث جدی باشه واسه بعد! الان دلم میخوادت! ملورین دستش را تخت سینه همسرش گذاشت و برای این که کمی ناز بیاید به عقب راندش. – برو اون ور ببینم میخوام یکم بخوابم به
از نگاه معنی دارش خجالت کشیدم و نگامو ازش گرفتم. _ هوم. اما دستشو بین دستهام مالیدم و سعی کردم یکم از گرمای نداشتهمو باهاش تقسیم کنم. نگامو به اجرای نوازندههای روی صحنه دوختم. نمیدونم نساءخاتون و محمود خان کجان. اونا که قبل از ما راه افتادن. البته اون چند
همیشه وقتی از اون پسره میگفت گریه اش درمیاد مثل الان _مهسا فقط خدا میدونه اون موقع انقدر میخواستمش که جونمم براش میدادم ولی اون چیکار رفت سراغ یکی دیگه _زیبا اون شوهرمِ مثل تو و پیمان نیستیم ما چشماشو محکم روی هم فشار داد و من خجالت کشیدم از
-شما دو تا آخر هفته هیچ جا نمیرین چون خودمون برنامه داریم…! رستا بادش خالی شد و پر استرس نگاه سایه کرد. سایه چشم روی هم گذاشت یعنی نگران نباش… -کجا می خوایم بریم به سلامتی…؟! ستاره مشکوک نگاهش کرد. -میریم کیش…! سایه ابرو بالا انداخت. -اونوقت متین و سبحان هم
اخم کرد: _ چه فکری؟ واسه چی؟ راحته دو روزه بشینی واسه بزرگ کردن یه بچه که قراره کم کم هجده سال حواست بهش باشه فکر کنی؟ حورا تو درک میکنی…خودت تنها بودی، بین یه عالمه بچه…باز تو اونارو داشتی، فکر کن بچهت بدون پدر بزرگ شه، یا حتی دور از پدر، هیچ