رمان آووکادو پارت 175
〰〰〰〰〰〰〰 آلاله: از خجالت لبم را به دندان میگیرم و یک دستم را روی چشمانم میگذارم. دلم نمیخواست امید را ببینم. امیدی که از خنده در مرض منفجر شدن بود. فهیمه خانوم وقت گیر آورده بود برای پرسیدن این سوالات؟ کاش دهانم لال میشد و به امید اصرار نمیکردم زنگ بزند. – نه، لازم نیست فهیمه