رمان طلوع پارت ۱۰۱
_ احمقای بیشعور، پاشو ببینم چیکارت کرده نامرد کثافت…. شکمم و پهلوم بدجوری درد میکنه…..با دستام فشار میدم و تو خودم میپیچم…. از گوشه ی چشم میبینمش که سمتم میاد…. کنارم میشینه و میگه: میتونی بلند شی یا خودم دست به کار شم….. حرفی نمیزنم که یه دستش رو زیر سرم و