Hamta Shahani, Author at رمان دونی - صفحه 7 از 13

نویسنده: Hamta Shahani

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۱

    _ احمقای بیشعور، پاشو ببینم چیکارت کرده نامرد کثافت….           شکمم و پهلوم بدجوری درد میکنه…..با دستام فشار میدم و تو خودم میپیچم….   از گوشه ی چشم میبینمش که سمتم میاد…. کنارم میشینه و میگه: میتونی بلند شی یا خودم دست به کار شم….. حرفی نمیزنم که یه دستش رو زیر سرم و

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۰

      زیر نگاه هایی که ازشون نفرت میباره از آشپزخونه میزنم بیرون….       پشت سرم بارمانم بیرون میاد و رو به کاوه با خونسردی میگه: طویلست مگه اینجا….       حرص تو صدای کاوه کاملا مشخصه وقتی میگه: صد رحمت به طویله….     بارمان: گم شو برو بیرون ببینم…غلط کردی بدون اجازه کلید انداختی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۹

    دنبال صدا میرم ولی انگاری هر چی جلوتر میرم انرژیم کمتر و کمتر میشه تا جایی که با زانو محکم زمین میخورم….       نفس نفس میزنم و صدای کمک خواستن مردی که اسمم رو صدا میزنه لابلای صدای باد گم میشه….       مه شدید باعث میشه سرم رو هر طرفی که بچرخونم چیزی رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۸

        _ کجا برم؟…       با نگاه کردن به اطراف میگم: همینجاها نگه دار….     _ یعنی چی؟….   میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم که تا اینجا رسوندیم…حالا هم بی زحمت همین بغل پیاده میشم….       اخمو میگه: بعد از اینکه همین بغل پیاده ت کردم بعدش کجا میخوای بری؟….  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۷

      پلک های خستم رو باز میکنم و میشینم رو مبل….   نگاه هر دو نفرشون سمتم کشیده میشه….     بارمان با ناراحتی و محمدحسین بی تفاوت بهم نگاه میکنن…..         بی توجه بهشون بلند میشم و پاهای بی جونم رو سمت در میکشونم……       چقد این لحظه مرگ برام شیرینه…  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۶

    _ بارمان بهم گفته بود که ساره فوت کرده…واقعا متاسفم…     سرش رو با افسوس تکون میده و ادامه میده: بیچاره مامان….خیلی بهم ریخت…..       با اینکه به دلیل احترامی که برام قائله دوست دارم مثل خودش رفتار کنم و حرفی نزنم که خیال کنه بهش بی احترامی کردم…ولی اسم مادرش که میاد وسط نمیتونم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۵

      صدای دلخور و عصبانی مبینا رو میشنوم و دروغ چرا؟….از ته دلم خوش حال میشم….نه به خاطر ناراحتی دختری که خیال میکنه داره بهش خیانت میشه…فقط و فقط برا حرصی که تو چشمای ادم رو به روم میبینم….     _با توام بارمان…..کجایی؟….این دختره کیه که میخواد منتظرت بمونه؟…..     بدون جواب دادن بهش همچنان زل

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۴

    _ نمیدونم دقیقا به چه دلیل، ولی نامزدیشون خیلی طول نکشید….البته اونطور که شنیدم محمدحسین پا پس کشید وگرنه ساره خیلی دوسش داشت….همین پا پس کشیدن محمد حسین و اتفاقایی که بعد از اون برا ساره افتاد هم باعث شد ارتباط بین حاج بابا و عمه الهه بهم بخوره….       عجب…   اخمو و منتظر نگاش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۳

          صدای زنگ در تو حیاط بزرگ خونه میپیچه….       محمد حسین همچنان که داره مادرش رو مواخذه میکنه سمت ایفون میره….     با نفرت به الهه خانم نگاه میکنم….     آدما چند تا رو میتونن داشته باشن مگه…..       چطور به خودش اجازه داد بهم بگه نجس….    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۲

      یه ساعتی از وقتیکه بارمان رفته میگذره….     تک و تنها رو مبل نشستم و صدای پچ پچ الهه خانم با پسرش رو از اشپزخونه میشنوم..       حس پشیمونی میاد سراغم و تو دلم میگم کاش وقتی بارمان ازم خواسته بود باهاش برم اصرار های الهه خانم برا موندنم رو قبول نمیکردم….    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۱

      _ الهی قربونت برم عمه…خودت که هیچی ولی نمیگی من دلم برات تنگ میشه یه سر بهم بزنی…اخه شماها چقده بی معرفتین…اونم از بابات و عموهات اینم از شما…مگه جز یه سر زدن چه انتظاری ازتون دارم من…     هر چی جلو در از بارمان پرسیدم کجا اومدیم و این خانم کیه جواب نداد و حالا

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۰

    تند تند از پله ها پایین میام….         اصلا دوست ندارم این وقت صبح با دیدن حاج اقا و شنیدن حرفاش روزم رو خراب کنم…..     سالن پایین برعکس دیشب و شلوغی و همهمه ش حالا خلوته خلوته و جز حمیده ای که حالا دیگه میدونم خدمتکارشون هست کس دیگه ای نیست….    

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۹

  بارمان: متنفره از اینکه کسی بخواد دورش بزنه….برا همینم بود بهت میگفتم قبل از اینکه بیاد خونه برو….           چشمام از دری که چند دقیقه ای هست توسط حاج اقا بسته شده میچرخه و رو بارمان میشینه…         حالم از همشون بهم میخوره……     جلو میرم و رو بهش که طلبکارانه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۸

        همچنان با هم حرف میزنن…..البته حرف که نه، بیشتر با هم بحث میکنن و موضوع اصلیشون هم اتفاقی هست که برا مادرشون افتاده و حواسشون از من کاملا پرت شده خدا رو شکر…         _ بارمان بیا دیگه….     سرم میچرخه سمت دختری که این حرف رو میزنه…..   همونی هست که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۷

        ساعت هفت نیمه و میون چندین ماشینی که داخل رفتن ماشین حاج رستایی رو ندیدم و این نشون از نیومدنش میده….   پارک خلوت خلوت میشه و جز خودم هیچکس دیگه ای نمیبینم…         بلند میشم و بدن خشک شده از سرمام رو تکون میدم..بسه هر چی نشستم…..       چه شب

ادامه مطلب ...