رمان طلوع پارت ۹۸

3.5
(2)

 

 

 

 

_ کجا برم؟…

 

 

 

با نگاه کردن به اطراف میگم: همینجاها نگه دار….

 

 

_ یعنی چی؟….

 

میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم که تا اینجا رسوندیم…حالا هم بی زحمت همین بغل پیاده میشم….

 

 

 

اخمو میگه: بعد از اینکه همین بغل پیاده ت کردم بعدش کجا میخوای بری؟….

 

 

به دروغ لب میزنم: خونه یکی از دوستام…

 

 

_ چطور وقتی مسافرخونه بودی خبری از دوستت نبود….

 

 

ای بابا….

 

میخوام حرفی بزنم که صدای آخش باعث میشه متعجب بچرخم سمتش….

 

 

با چهره ی درهم دستشو به دماغش گرفته و آروم فشار میده…..

 

 

 

_ چی شده؟….

 

 

با همون اخمی که نمیدونم از درده یا به خاطر منه میچرخه طرفم….

 

 

_ تو کیفت چی بود مگه؟….زدی دماغمو نابود کردی که…..

 

 

 

 

 

 

 

وااای….

 

 

 

به کل یادم رفته بود…..ظهر تو همین ماشین با کیف به صورتش زدم…..اونم نه یه بار….دو بار…

 

 

 

خجالت زده رو میگیرم و میگم: ببخشید…..

 

 

_ به موقعش بد وحشی میشی ها….

 

 

 

با یاداوری حرفی که بهم زده بود حرصی میگم: آره در مواقع نیاز بایدم وحشی بود….

 

 

 

انگار که دوست نداره زیاد در این مورد بحث کنه و با عوض کردن حرف میگه: خیلی خب تو هم……حالا میخوای بری خونه حاج بابا یا نه؟…

 

 

 

تند میچرخم و میگم: نه….دیگه نمیخوام اونجا برم…

 

_ برا چی؟…

 

_ چون دیگه نمیخوام ببینمشون….

 

 

_ کجا میری پس؟…

 

میخوام باز بگم خونه دوستم که زودتر میگه: فقط چرت نگو لطفا…چون هیچ دوستی در کار نیست…..

 

 

 

غرورم بهم اجازه نمیده ازش کمک بخوام….اصلا هم دوست ندارم پا بذارم خونه ای که ذهنیتشون تا این حد راجع بهم بده که خیال کنن قدم و نفسم نجسه….

 

حرفای الهه خانم تو ذهنم پررنگ میشه……

 

میگفت بارمان مگه نمیدونست من تو این خونه نماز میخوانم که تو رو اورد اینجا….

 

 

به قول خاله سوگل تا فیها خالدونم سوخت….

 

کی از من بی گناه تره این وسط….

 

 

مگه من خواستم اینجوری به دنیا بیام….

 

 

_ با توام طلوع….کجایی یه ساعته؟…

 

 

با صداش از فکر و خیال درمیام و میچرخم طرفش….

 

_ بله؟….

 

 

_ میگم اگه نمیخوای بری خونه حاج بابا بریم خونه من….

 

 

تند و تیز نگاش میکنم و میخوام بهش بتوپم که میگه: تو رو میذارم اونجا، خودم برمیگردم خونه بابام….

 

 

 

_ نیازی نیست….همینجا نگه دار پیاده میشم….

 

 

_ تو مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه..‌‌‌‌‌‌‌‌‌…نه؟…کجا میخوای بری اخه؟…باز در به در مسافرخونه؟…خسته نشدی خودت؟….

 

 

 

از این یهویی پیگیر شدنش متعجب میشم…

 

 

چی شده که ول کن من نیست!…

 

 

همینو به زبون میارم و میگم: میشه بپرسم چی شده که جنابعالی اینهمه نگران جا و مکان من شدی؟….

 

 

 

با یه نیم نگاه بهم کنار خیابون نگه میداره….

 

 

 

با خیال اینکه میخواد پیاده شم دستگیره رو میکشم که فورا قفل مرکزی رو میزنه…..

 

 

گیج میچرخم و میگم: برا چی قف….

 

 

 

حرفمو قطع میکنه و میگه: بسه دیگه طلوع….خودت خسته نشدی از اینهمه در به دری…..به فرض که این در رو باز کنم…کجا میخوای بری؟….کجا رو داری که بری؟….پیش کی؟…چقد میخوای تو مسافرخونه زندگی کنی…..هااان؟….تو زندگی نمیخوای ؟….اینده نمیخوای؟….

 

 

به چشمام زل میزنه و ادامه میده: آره من نگرانتم….یادم نمیره چه بلایی سرت اوردم‌…شبانه روز دارم به حماقتی که انجام دادم فکر میکنم….اصن فکر کن میخوام برات جبران کنم…..یه مدت خونه من بمون، کلیدا هم دست خودت باشه تا یه جایی رو برات پیدا کنم…قسم میخورم تا هر وقت که خونه ی من بمونی من بدون اجازه ازت اونجا نمیام…..نه خودم، نه هیچکس دیگه…..

 

 

 

 

 

ناخواسته دستم از دستگیره فاصله میگیره….

 

 

احساسم بهم میگه قبول کن و عقلم میگه کم از دست همین آدم مکافات نکشیدی…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو جدال عقل و احساسم بالاخره احساسم پیروز میشه و باعث میشه دوباره پا جایی بذارم که بدترین بلای عمرم سرم اومد…

 

 

 

 

میشینم رو مبل و اون سمت اتاقش میره…نقطه به نقطه ی این خونه حالمو بد میکنه……

 

بیشتر از خونه از خودم حالم بهم میخوره….نباید راضی به اینجا اومدن میشدم…..

 

 

بیچاره ادمایی که پول ندارن…..

 

 

 

 

 

نه، بیچاره آدمایی که نه پول دارن نه خانواده و نه خونه….

 

 

 

 

 

با برداشتن یه ساک از اتاق میزنه بیرون….

 

 

 

یه دسته کلید رو میز میذاره و رو مبل رو به روم میشینه….

 

 

خیره میشم به میز و اون میگه: از هر اتاقی که دوست داشتی استفاده کن…..تو یخچال هم همه چی هست….هر وقت هم دوست داشتی بیا نمایشگاه ، اگه هم نخواستی بیای اونجا یه کار دیگه برات جور میکنم….

 

 

با ریشه های شالم بازی میکنم و میگم: زیاد…زیاد نمیمونم….یه جایی رو که پیدا کنم از اینجا میرم…..

 

 

 

چهره ش رو نمیبینم ولی تعجب تو صداش کاملا مشخصه….

 

 

_ خیلی خب….

بلند میشه و ادامه میده: من دیگه میرم…..اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن…..

 

 

چند قدم فاصله میگیره و نرسیده به در میگه: راستی یه چیزی….

 

 

سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….

 

 

 

_ محمد حسین شمارت رو از کجا پیدا کرد که بهت زنگ زد؟….

 

 

با یادآوری حرفایی که از خودش و مادرش شنیدم  نفسمو اه مانند بیرون میدم و آروم میگم: الهه خانم ازم گرفته بود….وقتی حالش خوب بود و اون روش بالا نیومده بود….

 

 

 

از حرص تو جمله ی اخرم خنده ش میگیره و میگه: باشه….پس فعلا…..

 

 

 

میچرخه و با باز کردن در بیرون میره….

 

 

 

 

 

دلم از گشنگی ضعف میره ولی حوصله ی اینکه بلند شم رو ندارم……

 

از خستگی رو به موتم…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
11 ماه قبل

چرا پارت نمیزاری خب 😐😕

Roz
Roz
11 ماه قبل

دیشب باید پارت میڋاشتی چرا نذاشتی😭

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
11 ماه قبل

وااااای نه چرا پارت جدید نیست پس

Fatemeh
Fatemeh
11 ماه قبل

چرا پارت نمیزارید

Roz
Roz
11 ماه قبل

میشههه زودتر پارت بزارییی لطفااا 😢

بارتیس
بارتیس
1 سال قبل

یعنی چی نویسنده واقعا خسته نمیشی با این همه نوشتن

غزل
غزل
1 سال قبل

کل پارت: سوار ماشین شد رفت خونه

بهار
بهار
1 سال قبل

خیلی ممنون خسته نباشی…
دستت درد نکنه چقد زحمت کشیدی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط بهار

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x