لیلا مرادی, Author at رمان دونی - صفحه 3 از 4

نویسنده: لیلا مرادی

رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۵

در اتاق را باز کردم و به بیرون نگاه انداختم، تاریک و ساکت بود. همان پشت در لباس‌های تمیز را پوشیدم و روی تخت دراز شدم.   هلن! اسم غریبی بود. پس دکتر زن و زندگی داشت! زنش کجا بود؟ گفت همراه دخترش گل خاتون و خدمه زندگی می‌کنند. لابد زنش از بین رفته بود، مرد که بیچاره سنی نداشت.

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۴

    مریم ایستاد اما من توان جم خوردن نداشتم؛ شرم داشتم، دکتر هم بلند شد و کیف بزرگش را برداشت، معطل نگاهمان کرد.   مریم دست انداخت زیر بازوی من.   – بیا بانوجان.   پر تردید همراهش رفتم و دکتر هم پی ما آمد. مریم کنار تختخواب ایستاد.   – بشین راحت باش عزیزم.   دکتر بی‌تکلف، صندلی

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۳

  به قلم رها باقری   سهراب که با کت روی دست آمد و گفت: “بریم”، ته دلم خالی شد؛ شکوفه دستم را فشرد و لبخندی اطمینان‌بخش به رویم زد.     داخل اتول نشستم و تا آخرین لحظه گردن کشیدم طرف شکوفه که ایستاده بود و نگاهش چسبیده بود به اتول.     – تا حالا تهرون نیومدی؟  

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۲

به قلم رها باقری     با دست‌های یخ‌زده چارقد را از سر برداشتم. بدون نگاه به من، لیوان را برداشت و گرفت طرفم.   – لبی تر کن، رنگ به رخسارت نیست.   – شما بخور.   محکم‌تر گفت:   – گفتم بخور، هول داری.   لیوان را گرفتم، کمی خوردم و میان دو دستم نگه داشتم. از دستم

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۱

  به قلم رها باقری   سر تکان دادم “نه!” نفس بلندی کشید و به شوفر نگاه کرد:   – برو خونه زری.   شوفر غیظ کرد:   – گفتم اون‌جا نه!   – سهراب! بی‌خود از جا در نرو، وقتی شکوفه میگه بریم خونه زری، یه چیزی می‌دونه لابد.     می‌گفتم مرا گاراژ پیاده کنند؟ با کدام اتول

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۰

    رفیقش خنده کرد. کاش هم مونس و هم دو مرد ساکت می‌ماندند.   از سبک‌سری مونس خوشم نیامده بود. با هر مردی که می‌رسید، هم‌کلام میشد و مزاح می‌کرد.     خانوم‌جان می‌گفت حرمت زن دست خودش است؛ راست می‌گفت. خودم بی‌حرمتی کردم و دلم لرزید برای شاهین. چه می‌دانستم بلا می‌شود و سر زندگی‌ام می‌ریزد؟ چه می‌دانستم

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۹

    هنوز کنار در ایستاده بودم که یک قدم رفت و باز برگشت. – چیزی خوردی؟ شرم‌زده سر جنباندم که “نه”! کنار انگشتش را گزید و گفت:   – بذار برات یه چیزی بیارم بخوری. ناهار نداریم، آخه امروز از صبح رفتم پی این بچه، خونه‌ی مادرش، خانوم مشتری داشت، معطلم کرد. خیر ببینه یه نون و گوشتی هم

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۸

    – باب همایون دوره آبجی، کجای باب همایون میری؟   کجای باب همایون؟ چه می‌دانستم؟! باقی نشانی روی کاغذ را نخوانده بودم.   – منو برسان باب همایون، پیدا می‌کنم.   و فکر کردم مگر چند نفر هستند که دکتر باشند، نامشان همایون باشد و در خیابان باب همایون هم زندگی کنند؟! همایون که رعیت نبود سخت بشود

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۷

  به قلم رها باقری   دلم می‌خواست چشم ببندم و وقتی باز کنم که تهران و جلوی در خانه‌ی همایون باشم.   باد داغ کویری همراه گرد و خاک، از پنجره‌های اتول به سر و صورتمان میزد و نفس کشیدن را سخت می‌کرد.   چشمم خواب می‌خواست اما ترس و ناامنی نمی‌گذاشت پلک روی هم بگذارم. عباسعلی خواب رفته

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۶

    به قلم رها باقری   چه می‌گفتند این جماعت؟ مگر میشد به همین آسانی بارمانی دیگر نباشد؟! بارمان که برنو داشت، پسرعمو که چشم تیزبین داشت. خانوم‌جان اشاره کرد بروند، بعد دست دور شانه‌ام انداخت. – اهل این عمارت به خونت تشنه‌‌‌اند. همه خبر دارن اون پاپتی خواهان تو بوده، الانه پیش چشمشون آفتابی نشی بهتره. عباسعلی زاری‌کنان

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۵

  به قلم رها باقری صدای کوبش بی‌امان کلون در، سکوت عمیق حیاط و هشتی را شکست؛ روی کنده‌های زانو بلند شدم و به حیاط نیمه‌تاریک نظر انداختم. خانوم‌جان داشت وضو می‌گرفت که راست ایستاد. صدای دق‌الباب ( کوبیدن به در) مردانه بود. گلرخ و سلیمان از اتاقشان بیرون آمدند. سلیمان دست پیش چشمش گرفت و “یاالله” گفت. خانوم‌جان چارقد

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۴

  به قلم رها باقری   مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدم‌های بااحتیاط بر می‌داشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر می‌گشت نگاهم می‌کرد که بی‌حس و مرده‌وار، سرم روی تنم با تکان‌های اسب تلوتلو می‌خورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خان‌زاده؟ خدا نخواسته، بارمان‌خان خبط که نکرد؟ آمد به قصد سگ‌کشی.

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳

    من‌‌ومن کردم‌ و زمزمه‌کنان گفتم: – اگر من برم خانوم‌جانم تنها و بی‌کَس می‌مونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… .   ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بی‌کسی زن‌عمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره! صدای پوزخندش را شنیدم و او گفت: – پس دخترعموی

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲

  به قلم رها باقری *** خانوم‌جان، جلوی اُرُسی‌های ( پنجره‌ی مشـبکی) رنگی شاه‌نشین، به مخده‌اش لم داده بود و با اخم و سکوت پر‌حرفی، خیره به حیاط مصفا بود.   به روی موهای فر و بافته شده‌اش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم.   یک ساعت میشد که لب از لب باز نکرده بود. هر آن منتظر بودم بلوایی

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱

گرد و خاک اسب سیاهش زودتر از خودش رسید. دلم به هم پیچید تا نزدیک و نزدیک‌تر شد. هی خواستم رو بگردانم به باغ پر شکوفه نگاه خیره کنم و انگار نه انگار که دیدمش؛ اما حیف که از بالای چینه‌های باغ مرا دیده بود. شاید از خانه عقب سرم آمده، یا از کسی خبرم را پرسیده و پی‌ام را

ادامه مطلب ...