رمان آق بانو پارت ۱۵
در اتاق را باز کردم و به بیرون نگاه انداختم، تاریک و ساکت بود. همان پشت در لباسهای تمیز را پوشیدم و روی تخت دراز شدم. هلن! اسم غریبی بود. پس دکتر زن و زندگی داشت! زنش کجا بود؟ گفت همراه دخترش گل خاتون و خدمه زندگی میکنند. لابد زنش از بین رفته بود، مرد که بیچاره سنی نداشت.