رمان آق بانو پارت ۵

4.4
(111)

 

به قلم رها باقری

صدای کوبش بی‌امان کلون در، سکوت عمیق حیاط و هشتی را شکست؛ روی کنده‌های زانو بلند شدم و به حیاط نیمه‌تاریک نظر انداختم.

خانوم‌جان داشت وضو می‌گرفت که راست ایستاد. صدای دق‌الباب ( کوبیدن به در) مردانه بود.

گلرخ و سلیمان از اتاقشان بیرون آمدند. سلیمان دست پیش چشمش گرفت و “یاالله” گفت.

خانوم‌جان چارقد را روی سرش انداخت.
– ببین کیه که بی‌وقتی این جور در رو می‌کوبه!

سلیمان با چهره‌ی غرق در خوابش سر تکان داد گفت:

– چشم خانوم‌بالا!

و به هشتی دوید، صدای گلرخ آمد.

– خدا به خیر کنه!

ایستادم و منتظر به ورودی چشم دوختم، خانوم‌جان نگاهی به ارسی‌ها انداخت و برگشت طرف حیاط.

سلیمان به حیاط دوید.

– خانوم‌بالا… خانوم‌بالا… نوکر بارمان‌خانه… عباسعلی… .

دلم فرو ریخت. خانوم‌جان پرسید:

– این وقت شبی… .

هنوز جمله‌ی خانوم‌جان کامل نشده، عباسعلی هم آمد. کلاه نمدی را در دست می‌چلاند و گریه می‌کرد.

– خانوم‌بالا سیاه‌بخت شدیم، خانوم‌بالا به داد برس!

با نگرانی دویدم روی ایوان.

– چه پیشامد کرده عباسعلی؟! جان بکن.

زد توی سرش و با شیون گفت:

– خاک بر سرمان شد خان‌خانوم. کَشون‌های وَرزوگُن و مَمَتی رو به آتیش کشیدن. آقام… ارباب… .

قوای هیچ حرکتی نداشتم، حتی چشم بگردانم ببینم بقیه چه می‌کنند. چرا دانه‌های نامبارک تسبیح بداقبالی به آخر نمی‌رسید آن روز و شب؟

سکوت عمارت را صدای زاری کردن عباسعلی پر می‌کرد.

– ارباب چی؟! لال شدی؟!

گمانم خانوم‌جان پرسید، عباسعلی هی به سر و صورتش کوبید و میان آه و زاری گفت:

– کشتنش… نامردی کشتنش!

صدای “هین” آمد و عمارت عین گهواره جنبید.
دست گرفتم به ستون و لب زدم:

– کی کشتش؟! بارمان رو کشتن؟

صدای لرزان خانوم‌جان بالا رفت.

– درست بنال بفهمم چه بلایی نازل شده؟! از تو داخل آدم‌تر نبود، غیر خبر شیون نکنه؟!

عباسعلی نشست روی سنگ‌فرش و همان‌طور که سرش را تاب می‌داد و اشک می‌ریخت، گفت:

– بارمان‌خان رو کشتن… میان آتیش گرفتن کشونا زدنش… محشر کبرا شد…

سلیمان تکانش داد.

– این وقت شبی؟! درست حرف بزن مرد.

عباسعلی همچنان با زاری توی سرش میزد.

– کشونا رو عمدی آتیش زدن… دیلاق و الوی آتیش از این‌جا هم به چشم میاد، سوخت… ارباب هم از دست رفت.

چه می‌گفت؟! همین چند ساعت پیش توی آن بلوا، به التماس‌هایم جواب داده بود و در خلوت، سیلی همراه با تهدیدش را زده بود. عباسعلی چه می‌گفت؟ سلیمان بی‌حرف دوید و در غلام‌گردش گم شد.

چشمم به آب بود. در حوض و روشنی مختصری که شاید عکس ماه بود روی آب لغزان. نمی‌فهمیدم اطرافم چه اتفاقی پیشامد کرده، عباسعلی شیون‌کنان هی گفته بود بارمان را کشتند.
بارمانی که غروبی قصد خفه کردن مرا کرده بود، بارمانی که قرار بود فردایی سر سفره عقدش بنشینم، مگر میشد؟

صدای سلیمان از پشت‌بام آمد.

– یا حسین! قیامت شده! ورزوگُن شده دشت کربلا.

گلرخ عقب‌عقب رفت تا سلیمان را ببیند.

خانوم‌جان دست به سرش گرفت. پای ستون روی زمین نشستم، خانوم‌جان نفهمیدم کی آمد کنارم و شانه‌هایم را گرفت و تکان داد.

– ماهی… ماهی… ای داد… گلرخ آب‌طلا بیار… نمک… ای داد ماهی.

گریه می‌کرد و داد می‌زد. آب که از حلقم پایین رفت، صدای گریه‌های مردانه و زاری کردن‌های گلرخ و خانوم‌جان را شنیدم.

دروغ می‌گفتند! مگر میشد بارمان را کشته باشند؟! پسرعموی خان شده‌ام را. من که نفرین نکرده بودم. بارمان خودش تفنگچی داشت، آدم داشت؛ برنو داشت؛ زور بازو داشت.

آق بانوی تازه‌نفس درونم بلند شده بود. درد را فراموش کرده بود و دلواپس هم‌خونش بود.
ایستادم و دست گلرخ و خانوم‌جان را پس زدم. باید می‌رفتم به همان محشر کبرا که می‌گفتند، کنار آن مثلاً مَردَم؛ کنار نامزد رسمی و اسمی‌ام!

– گلرخ چادرم کو؟

خانوم‌جان هم بلند شد.

– کجا نصفه‌شبی؟! حالت خوش نیست.

به گلرخ توپیدم “چادرم” و جواب خانوم‌جان را دادم.

– میرم پی بارمان.

چرخیدم سمت حیاط.

– بریم عباسعلی، فقط عجله کن.

عباسعلی ایستاد و شیون کردن از یادش رفت.

– کجا خان‌خانوم؟! من از وَرزوگُن آمدم. صبرعلی رفت عمارت اربابی، من آمدم این‌جا.

گلرخ با تردید چادرم را طرفم گرفت. خانوم‌جان دستم را نگه داشت.

– صبر کن اقل‌کم من هم بیام.

جلوتر از او چادر به سر انداختم و راهی شدم، دلم مثل خمره سرکه می‌جوشید. خانوم‌جان پا تند کرد و کنارم در درشکه نشست.

مشت دستم را چندین‌بار به سی*ن*ه‌‌ام کوبیدم و گفتم:

– بجنب عباسعلی، بریم ورزوگن.

دست خانوم‌جان را گرفتم و با دستان سردم حبس کردم.

– چه معلوم که درست دیده باشه، ها؟! توی اون بلبشو، چه معلوم که کَس دیگه رو با بارمان اشتباه نگرفته؟!

خانوم‌جان فقط نگاهم کرد. درشکه با سرعت کوچه و گذر را رد می‌کرد و هر چه به کشتخوان نزدیک‌تر می‌شدیم، بوی دود و آتش هوا را پر می‌کرد. فقط دلم می‌خواست آن شب نحس سحر شود!

کشتخوان داشت در آتش می‌سوخت، گندم‌زارها خشک بودند و زبانه‌های آتش تا خرمن‌ها کشیده شده بود، هرم آتش و دود، همراه باد به صورتمان میزد و رعایای هراسان، از کناره‌های کشتخوان، با خاک و بیل، به جدال با آتش رفته بودند.

بی‌راه نگفته بودند قیامت شده، عباسعلی درشکه را نگه داشت و پیاده شد.

یکی از کشاورزها را نگه داشت و گفت:

– ارباب کو؟ آدم‌هاش کجان؟

مرد، آستین به چشم کشید و داد زد:

– بختمان سیاه شد… خان رو انداختن روی اسبش، بردنش… لابد عمارت اربابی.

چشمش که به ما افتاد، جلو دوید و شیون کرد.

– خان‌خانوم… روزگارمان سیاه شد… خدا صبر بده… ای داد.

باز راه نفسم گرفته بود. خانوم‌جان کنارم هق‌هق می‌کرد.
مگر میشد به همین راحتی بارمان را بکشند؟! با صدای گرفته و پر بغض، گفتم:

– عباسعلی راه بیفت بریم عمارت.

از شدت دود، سرفه می‌کردیم. آمد نشست و اسب را “هی” کرد. دلم داشت زیر و رو میشد.

سرش داد زدم:
– هی کن اسب بی‌صاحب شده رو.

صدای زاری‌اش با کوبش نعل‌های اسب و چرخ‌های درشکه در هم شد.

– اون کفتار از خدا بی‌خبر زدش. دیدم، خودم دیدم. صداشو همه‌ی دشت شنفتن، گفت نسلت رو می‌سوزانم بارمان. قرار نبود که… وای بارمان‌خان… .

خانوم‌جان میان هق‌هق روی پایش میزد.

– پسره پاپتی کینه کرد و آخرش این جور زهرش رو ریخت. بمیرم بالای بخت سیاهت، عاروس نشده رخت سیاه تن کردی.

مات و مبهوت نگاهش کردم، شاهین کینه کرده بود، شاهین توی صورتم داد زده بود و هر چه خان و خان‌زاده بود را لعنت کرده بود، شاهین که آدم‌کش نبود. مگر حرف‌هایش بیشتر از تهدید و ترساندنی ساده نبود؟!

نرسیده به عمارت، سرعت درشکه کم شد. جلوی درب خانه، چند درشکه و سمند غرق خون بارمان رها شده بودند و در عمارت چهارطاق باز بود.

خانوم‌جان دستم را فشرد. عباسعلی توی سرش زد و نالید “یا فاطمه زهرا”!

خواستم از درشکه پیاده شوم، خانوم‌جان دستم را نگه داشت.

– صبر کن… کجا میری؟!

مات گفتم:
– پی بارمان.

صدای گریهٔ عباسعلی بالا رفت.
– آقام رفت… اربابم رفت… .

دو تا از تفنگچی‌های بارمان، کنار در نشسته بودند و توی سرشان می‌زدند. با دیدن درشکه‌ی اربابی، بلند شدند و جلو آمدند.

– خان‌خانوم دیدی نامرد با ارباب چه کرد؟!

– دیدی چه‌طور آتیش به دل کشتخوان انداخت و از پشت حمله کرد؟!

خانوم‌جان لرزان پرسید:

– بارمان‌خان کجاست؟!

صدای گریه و زاری‌شان داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

– همین حالا بردیمش اندرونی.

– خودم انتقام خون ارباب رو ازش می‌گیرم.

داد زد:
– نسلت رو می‌سوزانم! هفت نسلش رو خودم می‌سوزانم خان‌خانوم. داد از این بلا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
تارا فرهادی
11 روز قبل

چه اتفاق غیر منتظره ای واقعا فکر میکردم هنوز با بارمان کار داریم
خسته نباشی نویسنده عزیز❤️😍

سارا
سارا
11 روز قبل

اخ جون بارمان کشتنش بهتر مرتیکه بیشعورازمردی فقط صدا کلفت کردن و زدن بلدبود وقلدری وتهدید اق بانو راحت شد یعنی من هرچی این رمان میخونم بیشترخوشم میاد خداقوت نویسنده عزیز

ناشناس
ناشناس
12 روز قبل

فصل دوم آوای توکا رو کی میزارین؟

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  لیلا مرادی
11 روز قبل

چرا اخه؟
یه رمان درست حسابی تو سایت بود که اونم آوای توکا بود
اونم واسمون زیادی دیدن🤣🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

وای خدا بارمان حقش نبود بمیره 😢
ولی فکر نکنم کار شاهین باشه ممنون لیلا جان😍

مریم
مریم
12 روز قبل

وای لیلا جان عالییی عالییی
میشه یه پارت دیگه هم بزاری و شادمون کنی

بانو
بانو
12 روز قبل

وای خدا چرا😱

من از اولشم حس بدی به بارمان نداشتم یعنی هنوز ازش بدم نیومده بود🥲

نازی برزگر
نازی برزگر
12 روز قبل

تا اینجا رمان خوب بوده انشاالله شما دیگه وسطاش بی مسیولیتی نکنید ممنون

مریم گلی
مریم گلی
12 روز قبل

سلام رمانتون بی‌نظیر، هست،،فقط خدا کنه مثل بقیه رمان‌ها کم نشه پارتها و پارتگذاری ها مرتب باشه،ممنون

مریم گلی
مریم گلی
پاسخ به  لیلا مرادی
11 روز قبل

سلام ممنون که بهمون دلگرمی میدید امیدوارم موفق باشید

Delvin _yasi
Delvin _yasi
12 روز قبل

خدای من خیلی قشنگه اصلا نمیتونم تصور کنم که الان چه اتفاقی میخواد بیوفته ، امیدوارم تا آخرش همینطوری بمونه

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x