رمان آق بانو پارت ۲

4.4
(91)

 

به قلم رها باقری

***

خانوم‌جان، جلوی اُرُسی‌های ( پنجره‌ی مشـبکی) رنگی شاه‌نشین، به مخده‌اش لم داده بود و با اخم و سکوت پر‌حرفی، خیره به حیاط مصفا بود.

 

به روی موهای فر و بافته شده‌اش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم.

 

یک ساعت میشد که لب از لب باز نکرده بود. هر آن منتظر بودم بلوایی طوفانی به پا کند.
ترسیده بودم از غیض بارمان، آن هم وقتی خبردار میشد غلغله بر پا می‌کرد، زمین و زمان را به هم می‌دوخت، سر عالم و آدم و کل ایهالناس را به پای خودش خم می‌کرد.

کفری بودم از شاهین که یک تنه می‌خواست به جنگ با همه برود.
گلرخ با دوری مسی وارد شد و با احتیاط کاهو و سکنجبین را روی قالی، دقیقاً جلوی دست خانوم‌جان گذاشت.

بی‌اختیار سر تا پایش را وارسی کردم. پیراهن‌های چین‌دار پوشیده‌ای که می‌پوشید برازنده‌ی زیبایی و سادگی‌‌اش بود.
صدایش آرام و با احتیاط درآمد:
– خانوم‌جان تصدق سرتون، همین حالا سلیمان کاهوی تازه آورد.

خانوم‌جان همان‌طور با سر بالا برده و خیره به درختان پر شکوفه گفت:
– این خِنرز پنزرهای پاپتی‌ها رو از پیش چشم من بردار بده سلیمان تا نرفته ببره پس بده.

کنجکاوی خرج کردم و زیر چشمی نگاه کردم به بقچهٔ قرمز گشوده شده گوشه‌ی اتاق که یک قواره پارچه‌ی نه‌چندان مرغوب و کله‌قند چپه شده‌اش، یک ساعت بود به من و بختم دهان‌کجی می‌کرد.

گلرخ تر و فرز رفت، گوشه‌های بقچه را به هم رسانده و جمع کرد و همان‌طور هم زیر لبی پشت سر هم گفت:
– تصدق سرتون خانوم‌جان، بلاگردون سرتون… .

همین که از اتاق بیرون رفت، نامطمئن و با مکث روی دو زانو خودم را جلو کشیدم و دوری را آرام، به طرفش هل دادم.

– بخور خانوم‌جان، بخور کامت شیرین بشه.
بالاخره جم خورد و سر گرداند سمت منی که با نگرانی تند‌تند پلک باز و بسته می‌کردم.
– الهی به حق صاحب همین وقت، زودتری برم کنار آقات دراز بشم این‌قدر خفت نکشم!

کمی جلوتر خزیدم و به چشمان سیاه و سرمه کشیده‌اش نگاه کردم.
– خدا نکنه خانوم‌جان! که من بی‌کَس‌تر بشم؟!
چپ نگاهم کرد و سری به نشانه افسوس برایم تکان داد.

– بی‌کَس نمی‌شی، الهی بی‌مادر بشی!

گویی ترس لانه کرده در ته چشمانم را خواند که نوچی کرد و پی حرفش را گرفت:
– خوف نکن، این قوم عجوج‌مجوج خواهانت هستن! ببین چه جور بی‌اعتبار شدیم که رعیت فلک‌زده‌‌ی آقات رو از در بیرون می‌کنیم از سر دیوار می‌جهه بالا.

واقعیت بود اما دلم مچاله میشد از حرف‌هایش. خیره به نقش‌های قالی، اشکم چکید.

سری جنباند، صدای سکه‌هایی که به سربند طرح‌دارش آویخته بود در فضای اتاق طنین انداخت و ولوم صدایش پایین رفت:

– بذار چند صباح بگذره از کندن لباس سیاه آقات دختر. خیرات حلقه لَنجو کردم، خیرات اموات کردم، دخیل بستم پای درخت این شر بخوابه. قول دادم به خان دختر، آقات قول داده، حالا این خیرندیده‌ها هی آدم و قصه‌گو می‌فرستن، دست آخری خون به پا می‌شه.

هق‌هق آرامی که از صبح امروز سعی در خفه کردنش را داشتم ناگهان سر باز کرد و او به گریه کردنم چشم‌غره رفت.

– هلاک نشی! این جور که این‌ها هر ناشت به چاشت این‌جا پلاسن، معلوم می‌کنه اون ولد چموش یه گوشه چشمی از تو دیده. ببین چه اشکی می‌ریزه بالای این‌که به اسب شاه گفتن یابو، آخه اون پسر اشک ریختن داره؟!
سکوتم را که دید، حرصی دور و برش را با نگاه جستجو کرد و دست آخر، تسبیح عقیقش را برداشت و پر حرص به طرفم پرت کرد.

– گریه‌‌ات چیه؟ اگه خیال برت داشته با اشک و آه رضا می‌شم، خیال باطل کردی.
مقتدرانه صدا بلند کرد و من بغض دلم سنگین‌تر شد.

– کشتتم دست این جُعلق نمی‌ذارم.

صدای گریه‌ی آرامم بالا رفت و باز هم به هق‌هق افتادم.

– خانوم‌جان… .

آمد بگوید: «خانم‌جان و زهر هلاهل!» که از شنیدن سر و صدا و «یاالله» گفتن مردانه‌ای از توی هشتی و راه‌روی خانه، ساکت شد.

گلرخ را صدا کرد و همان‌طور نشسته گردن کشید به حیاط. گلرخ به دو وارد شد و با هیجان دو مشت ریزش را به هم پیچاند.

– بارمان‌خان اومدن، توی غلام‌گردش معطلن اذن بدین.
چهره‌ی خانوم‌جان هراسان شد.
– تعارفشان کن زودتری، بجنب دختر.

همین که گلرخ رفت، با همان چهره‌‌ی پر اضطرابش چرخید طرف من.
– ماهی نشستی که چی؟ برو یه دستی بکش به سر و روت. خدا به خیر کنه، حکماً خبرش کردن!

اخم به چهره دواندم و لب زدم:
– آق بانو.
کمی خم شد و تسبیح محبوبش را از جلوی زانوهای حلقه در شکمم برداشت.
– گفتم برو دختر.

نمی‌خواستم جلوی چشم بارمان باشم، نه تا وقتی نمی‌دانستم چه فهمیده و به چه حالی است.

از در دیگر شاه‌نشین به اتاق کناری رفتم و با بدنی که لرزیدنش از اختیارم خارج بود فال‌گوش ایستادم.

بارمان، سر به زیر با «یاالله» رسایی وارد شد و سلام کرد.

آرام گوشه‌ی چین پشت دری را کنار زدم تا بتوانم ببینمش.
مثل همیشه قدم‌های محکم و پر ثباتش را برمی‌داشت و به احتمال زیاد نگاه سبزش در جستجوی منی بود که پنهانی نگاهش می‌کردم.

خانوم‌جان داشت با عزت و احترام فراوان تعارفش می‌کرد بالای اتاق بنشیند. برخلاف رفتاری که یکی دو ساعت قبل با آدمی کرده بود که شاهین فرستاده بود تا جواب امر خیرش را بگیرد.

حرصم گرفت از رفتار بی‌تفاوتش نسبت به زن بیچاره‌ای که فرستنده‌ی شاهین بود.
گلرخ که چای آورد، باز هم لب از لب باز نکرد. با آرامش استکانش را برداشت و با یک نقل بادامی هل‌دار خورد.

بی‌آنکه تعارف مهمان کند، زن بیچاره معذب شده بود، که البته حق هم داشت، حتی دست دراز نکرد یک پیاله چای بخورد.
همان‌طور که چارقد سبزش را محکم در پشت می‌چلاند، بقچه را جلو کشید و گفت: «قابل‌دار نیست. برگ سبزی تحفهٔ درویش.»
خانوم‌جان غیض پنهانش را عیان کرد و لب از لب باز کرد:

– پس چه‌طور شده این درویش پاپتی به خودش جرعت میده فکر دردانه‌ی خان رو از سرش بگذرونه؟! از پشت کوه آمده یا توی آبادی شما تازگی رسم شده رعیت با اربابش وصلت کنه؟!

زن سر در گریبان گفت:
– کار، کار دله خانوم بالا، به دل که نمی‌شه امر و نهی کرد.

خانوم‌جان ابروهای قیطانی‌اش را لنگه به لنگه کرد.
– گِل بشینه به اون دل!
لب گزیدم و در دل گفتم: «خدا نکنه» و زن هم یک‌باره سر بالا گرفت و ضعیف اعتراض کرد:

– جوانه خانوم بالا، خدا نخواد، شما هم بد نخواه، شما خودت جوان داری.

دیدم خانوم‌جان نگاهش لرزید اما اخمش را حفظ کرد.
– نوبه‌های قبل گفتم باز هم میگم، این رعیت‌زاده غلط کرده اسم دختر ما رو آورده. دردانه‌ی خان نومزاد داره؛ که اگر هم نداشت، باز عاروس (عروس) رعیت پابرهنه نمی‌شد. چه‌طور شده این دختر هر کجا میره، مردک بیکاره پی‌اش روانه اما خبر از نومزادی و خواستگارهای دور و دیرش نداره؟!

زن بقچه را گشود‌.

– شاهین قبل پیشامد ناخوشایند از بین رفتن میرزا آقا خان خاطرخواه ماهی‌خانوم شده، عاشق رو خدا زده، شما یتیم‌نوازی کنین.

خانوم‌جان از کوره در رفت و صدایش را بالا برد.
– گلرخ؟ خیر ندیده، گلرخ!
گلرخ انگار که پشت در بود و حاضر و گوش به فرمان خانوم‌جانش، دامن به دست سریع داخل آمد و گفت:
– گلرخ تصدق سرتون خانوم!

خانوم‌جان خیره به من، با دست زن را نشان گلرخ داد و اشاره کرد.

– گمونم این جماعت زبون من رو نمی‌فهمن. تو به زبون خودش حالیش کن، تو بگو حتی پسر حاجی حمدالله خواهانش بود، میرزا آقا خدابیامرز زد توی دهن پدرش که اسم دختر ما رو آورده بود. تازه حاجی حمدالله که سیاههٔ (لیست) اموالش از شمار خارجه.

زن کله‌قند را پیش‌تر گذاشت.
– به حق همین شیرین‌کام، رضا بشید، شاهین نوکری شما و آق بانو خانوم رو می‌کنه.

– ماهی!

من و زن متعجب به اخم و چهره‌ی درهمش نگاه کردیم. جنباندن سرش باز هم با طنین صدای سکه‌های دور سرش همراه بود.
– این دختر رو فقط پدرش حق داشت آق بانو صداش کنه.
زن لبخندی چاشنی صورت مهربانش کرد و سر تکان داد:
– ماهی‌جان رو روی چشم‌هاش می‌ذاره.

خانوم‌جان پرخاش کرد. «ادای تکلیف می‌کنه.» و زیر لبی «الله‌اکبری» زمزمه کرد.

– گلرخ راهیش کن، دیگه هم خوش ندارم راوی از جانب شما طرف عمارت خانی آفتابی بشه، بارمان‌خان آن‌قدری غیرت داره که اگر بفهمه کسی نگاه چپ به نومزادش کرده، پسرتون باید بره اون‌جا که عرب رفت.

در بی‌هوا باز شد و گلرخ توی صورتم در آمد و من از فکر و خیال ساعتی که گذشته بود، به یک لحظه بیرون آمدم.

گلرخ «هینی» کرد و با ترس دست گذاشت روی سی*ن*ه‌اش.
داخل کشیدمش و در را بستم، آرام زمزمه کردم:
– ها؟ چه خبر شده؟!

دل‌نگران با چشم به شاه‌نشین اشاره کرد و مثل من آرام گفت:
– ماهی‌خانوم، خان سراغتون رو گرفتن، خانوم‌جان امر کرد پی‌ شما بیام.

لبم را با دندان کندم و مردد پرسیدم:
– آرامه یا آتیشی؟!

مثل من لبان سرخ کرده‌اش را گازی گرفت و لب زد:
– آتیشی.
نفس عمیقی کشیدم و سر تکان دادم.
– برو الان خدمت می‌رسم.

چارقد به سر کشیدم و با ترس دو دهنه‌ی در را از هم باز کردم.
بارمان، لمیده به مخده، با دیدنم استکان نیمه‌خالی چای را کنار گذاشت و نگاهش از سر تا پایم رفت.
زیر لبی سلام دادم اما پای جلو رفتن نداشتم، خانوم‌جان با چشم و ابرو اشاره کرد پیش بروم.

بارمان به جای جواب سلامم سری جنباند و غرید:
– باید جلوی پات شتر قربان کنم تا رخ نشان بدی؟!

خانوم‌جان با مایه‌هایی از خجالت و دستپاچگی لبخند زد و سر تکان داد.

– نه بارمان‌خان، گفتم که قیلوله (خواب نیم‌روزی) می‌کرد.

جلوتر رفتم و کنار خانوم‌جان نشستم. بارمان چشم به قالی ریشخند کرد و من نگاهم به سوی دندان‌های یک دست و سفیدش رفت.

– چه وقت قیلوله؟ ناخوشی آق بانو خدا نخواسته؟

چادرم در مشتم چنگ شد و چرا تنها اویی که نباید، نام مرا درست صدا میزد؟ چرا خانوم‌جان تذکری نمی‌داد و مثل همیشه نطق نمی‌کرد که آق بانو را فقط میرزا خان اجازه داشت به زبان بیاورد؟!

همان‌طور جنگل سبز نگاه آرامش کشیده شد تا صورت یخ بسته‌ام، گویا اصلاً منتظر جواب نبود.

– مهمان ناخوانده هم که داشتید… .

دست خانوم‌جان لحظه‌ای دامنش را مشت کرد و با لبخند ساختگی گفت:

– رعیت از پی چی عمارت اربابی میره؟! التماس دعا. دختر دم‌بخت داشت و دستش تنگ.
اخم‌های بارمان بیشتر در هم رفت.

– زن‌عمو، آمدم اول احوال‌پرسی، بعد رخصت بگیرم پسین با مادر بیام برای مهر بُران و قرار عقد.

دلم از تپش ایستاد، ترسیده نگاه خانوم‌جان کردم که سر به زیر لبخندش حقیقی شده بود. انگار که تنها خواسته‌اش از خدا برآورده شده بود.

– صاحب اختیارید بارمان‌خان، قدمتون به چشم، منزل خودتونه.

بارمان نگاهی جدی به من کرد و ایستاد.
– رخصت زن‌عمو.

خانوم‌جان جلوی پایش بلند شد و تا کنار در همراهی‌اش کرد، بی‌قرار این پا و آن پا کردم و همین که کفش براقش را به پاشنه کشید، پشت سرش بیرون رفتم.

از پلکان پایین رفت و پا به حیاط گذاشت که مردد صدایش کردم.

– پسرعمو؟

ایستاد و یک‌بری نگاه انداخت به من و چادری که با وسواس دور خودم پیچیده بودم.

– فرمایش؟

لبم را به دندان گرفتم و به ارسی‌های پنج‌دری نگاه انداختم، خانوم‌جان که تا آن موقع چهار چشمی نگاهمان می‌کرد، کنار رفت.

برگشتم سمتش و لبم را به حصار دندان‌هایم انداختم.

– چرا این‌قدر عجله؟!

کامل چرخید رو به من، جرعت به خرج دادم و نگاهش کردم، قدش یک سر و گردن بلندتر از من بود و به عبارتی یک هوا بلندتر از شاهین.

– از خاطر چی عجله نکنم؟ که بی‌غیرتیم رو میون رعیت‌هام جار بزنن؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
14 روز قبل

سلام عزیز دلم چقد خوشحال شدم دیدم با با رمان واقعا زیبات ما رو به رویا بردی قلمت پر توان بال افکارت وسعیتر کاپیتان لیلی جونم مرسی واقعا
و همچنین از نویسنده عزیز رها جان اول فک کردم لیلا جون نوشته اما دستمریزاد شما هم کار بلدی قربونت

آخرین ویرایش 14 روز قبل توسط راحیل
خواننده رمان
خواننده رمان
15 روز قبل

خیلی داستانای قدیمی رو دوست دارم عالی بود ممنون لیلا جان

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  خواننده رمان
15 روز قبل

مرسی که می‌خونی❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  رها باقری
15 روز قبل

سلام ممنون از داستان زیباتون🙏😍

مریم اسماعیلی
مریم اسماعیلی
پاسخ به  لیلا مرادی
14 روز قبل

عزیزم من اشتراک ۳ ماه دارم.همه رمان ها هست پی دی اف ش.فقط این رمان لینک موجود نداره
تازه ۱۰ روز هست که اشتراک خریدم

admin
مدیر
پاسخ به  مریم اسماعیلی
14 روز قبل

مشکل رفع شد

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x